#می_گل(جلد_اول)_پارت_52

اما تعجبش وقتي بيشتر شد که کيانا اومد و خواست لب شهروز و ببوسه و خدا حافظي کنه اما شهروز سرش و عقب کشيد و کبانا بدون اينکه ناراحت بشه گونه اش و بوسيد و گفت..باي عزيزم...خوش باشي!

-به چي نگاه ميکني ؟بخور!

-ممنون سير شدم.

قبل از اينکه از جاش بلند بشه شهروز گفت:به حرفهاي ديروزت خيلي فکر کردم!

-شما با اون مهموني ديشب و مهموني که همين الان از در رفت بيرون وقت فکر کردن هم داشتيد؟

شهروز لقمه اي که سمت دهنش برده بود و همونجا نگه داشت يه ابروش و داد بالا و گفت:تو خيلي زبون درازيااا!!!!مراقب باش تصميم نگيرم زبونت و کوتاه کنم!

-منظوري نداشتم!

پشت چشمي هم براش نازک کرد و با اجازه اي گفت و رفت.

شهروز رفتنش و نگاه کرد...لقمه اش و اروم تو دهنش گذاشت و با خودش فکر کرد...اون فقط يه مهمونه....احترام به مهمون هم واجبه!

مي گل وقتي به اتاقش رسيد فکر کرد تند رفتم...من تو خونه اون مهمونم...به من چه چيکار ميکنه چيکار نميکنه؟اصلا دلش ميخواد مهموني بگيره....من که ميدونستم دختر بازه...بايد انتظار اينجور مهمونهاشم داشته باشم...اون به من خيلي هم لطف کرده ..من تو خونه اش در امانم...پس نبايد اينجوري ميگفتم...اما خودشم نميدونست چرا ديدن کيانا و حرفهاش اينقدر تندش کرده بود!





2-3 ماه از باز شدن مدارس ميگذشت...هوا کم کم سرد شده بود...اون روز هم باروني بود...وقتي زنگ خورد و از کلاس اومدن بيرون متوجه شدن نم نم بارون گرفته...تو اين 3 ماه اوضاع خونه مي گل اروم بود از کيانا خبري نبود...هر چند هفته يه بار شهروز پنجشنبه هارو دير ميومد خونه!مي گل ميدونست احتمالا مهموني ميره....برخوردشون با هم کم بود!جفتشون اين رويه رو ميپسنديدن...مي گل حسابي گرم درس بود....مخصوصا وقتهايي که علي ميومد خونشون خودش و حسابي تو اتاق حبس ميکرد....به اون خونه عادت کرده بود به صداي ساز هاي شهروز عادت کرده بود!طبق خواسته خانوم موحد به دوستاش گفته بود که با برادرش زندگي ميکنه و مادر پدر نداره... گه گاهي توجه ميشد دوستاش به خاطر اين موضوع رعايتش و ميکنن از پدر مادرهاشون زياد حرف نميزنن..اما ناراحت نميشد...شايد اگر خودشم بود همين کار رو ميکرد!

romangram.com | @romangram_com