#می_گل(جلد_اول)_پارت_51
-بهت ميگم برو بيرون...
-من حواسم به تو بود!
-نميخوام اينجا باشي برو بيرون...
کيانا با ناراحتي اومد بيرون..ميدونست وقتي شهروز عصباني بشه اروم شدنش کار حضرت فيله....ميدونست اين دلخوري و قهر حد اقل 2-3 هفته ادامه داره!ميدونست رابطه ي جنسي براي شهروز چقدر مهمه و اينکه حواس کسي که باهاشه بايد شيش دنگ پيش اون باشه... حالا حواس کيانا پيش مي گل بود و شهروز کار کشته تر از اين بود که اين موضوع رو متوجه نشه!
کيانا رفت بيرون و لباس پوشيد...با اين کار شهروز بيشتر از مي گل کينه به دل گرفت.... تصميم گرفت يه صبحانه مفصل بچينه..ميدونست بعد از يه شب پر تلاش فقط يه صبحانه حسابيه که شهروز و ميتونه راضي کنه!به آشپزخونه که رسيد مي گل و ديد که داره صبحانه ميخوره...وقتي ديد مي گل حتي بر نگشت نگاهش کنه با حرص از توي يخچال تخم مرغ در اورد و نيمرو کرد..با گوجه و خيار شور دور تخم مرغها رو تزيين کرد...پنير و کره از تو يخچال در اورد و تو طرف چيد..نون هارو تو تستر گرم کرد و پيچيد لاي سفره که داغ بمونه....مي گل گاهي زير چشمي نگاهش ميکرد و با خودش ميگفت:مگسانند گرد شيريني!
با ورود شهروز مي گل از جاش بلند شد که بره..لبخند پهن کيانا با جمله شهروز که گفت بشين صبحانه ات و بخور محو شد!
اخمهاي شهروز تو هم بود صندلي و کشيد بيرون و در حين نشستن رو به کيانا پرسيد:صبحانه خوردي؟
-منتظر تو بودم!
-بشين بخور برو!
کيانا نگاهي به مي گل انداخت تا عکس العملش و ببينه وقتي ديد همچنان بي تفاوته گفت:نه من ميرم...نميخورم!
مثلا خواست دلخوريش و نشون بده اما عکس العمل شهروز دور از ذهن نبود که با بي تفاوتي گفت:به سلامت!
با اين حرف کيانا به سمت اتاق رفت تا لباس بپوشه و مي گل با چشمهاي گرد شده به شهروز نگاه کرد!
romangram.com | @romangram_com