#می_گل(جلد_اول)_پارت_50

-شهروووووز!!!تو ديشب فکر کنم هر بار هوشيار شدي يه دور کار من و ساختي...تا ميومد خوابم ببره باز بيدارم ميکردي!

اين جمله ها لحن اعتراض همراه با رضايت داشت....شهروز لبخند کجي زد و گفت:بدت اومد؟

-نههه!!!

اين کلمه رو با کلي ناز و ادا گفت و روش و کرد اونور!

شهروز بلند شد و رفت سمت حمام تو اتاقش و گفت:خوشحال ميشم همراهيم کني!!!

کيانا چشمکي براش زد و بيشتر رفت زير پتو..اين هم از سياستش بود..تا شهروز رفت تو حموم از زير لحاف اومد بيرون دويد تو اشپزخونه چند تا پرتقال از تو يخچال در اورد و ابش و گرفت...کمي شکر بهش زد و دويد سمت اتاق...وسط راه مي گل و ديد که داشت ميرفت سمت اشپزخونه...کيانا که لباس خواب خوشگلي هم تنش بود ايستاد تو چشمهاي مي گل زل زد و گفت:براي شهروز ميبرم...تو حمومه!

مي گل بي تفاوت شونه بالا انداخت و گفت:خب به من چه؟

کيانا که بي تفاوتي مي گل بيشتر عصبانيش کرد با حرص رفت سمت اتاق شهروز و در و کوبيد به هم...در حموم و باز کرد در حالي که خون خونش و ميخورد سعي کرد اروم باشه با ناز گفت:بفرماييد عزيزم!

شهروز دستش و گرفت و کشيدش تو حموم!اب پرتقال بخورم يا خجالت؟اما کيانا همه فکر و ذکرش چشمهاي زيبا و صورت جذاب مي گل بود....حسودي تمام جونش و گرفته بود...نميتونست قبول کنه شهروز در برابر اون عکس العملي نداشته باشه... و از اونجايي که تو خيال خودش خانوم اين خونه بود ,دلش ميخواست اين دختر رو يه جوري دک کنه!

تو فکر بود که صداي داد شهروز در اومد!کجايي؟؟حواست به من نيست...حوصله نداري برو بيرون....در حالي که کيانارو از خودش جدا کرد شامپو رو برداشت و کمي رو سرش ريخت و شروع کرد سرش و شستن.

کيانا در حالي که خودش و چسبوند بهش گفت:نه عزيز....

اما هنوز حرفش تموم نشده بود که شهروز دستش و گرفت و به سمت در هول داد و گفت:برو بيرون...

-چت شد؟

romangram.com | @romangram_com