#می_گل(جلد_اول)_پارت_49
.با خودش فکر کرد به زنداني هم اينطوري غذا نميدن!
بشقاب غذاش و دست نخورده گذاشت رو ميز و رفت زير پتوش....کم کم چشمهاش گرم شد!
-ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــ
چشمهاش و که باز کرد کيانارو ديد که تو بغلش خوابيده..بازوش و با سر انگشتهاش نوازش کرد!کيانا کش و قوسي به بدنش داد و روش و به سمت شهروز چرخوند!شهروز نگاهي تو صورت برنزه اش انداخت و لبهاش و بوسيد!
-شهروز بزار بخوابم!!!
-ساعت 10...الان بيدار ميشه!
-اه...به من چه!!!اصلا به اون چه!!!خونته !!يعني تو خونه خودتم نميتوني راحت باشي؟
-من يه مسئوليتي قبول کردم بايد پاش وايسم....دلم نميخواد ذهنش درگير اين مسائل بشه!
-بزار بخوابم ديگه!!!
-پاش و بريم يه چيزي بخور...ضعف ميکنيااا!!!
-چه عجب به منم فکر کردي!
يه ابروش و داد بالا و گفت:من به تو فکر نميکنم؟؟؟
romangram.com | @romangram_com