#می_گل(جلد_اول)_پارت_47


بدون اينکه چيزي بگه کارت و گذاشت رو در و دکمه قرمز رنگ و زد.

تمام تنش گوش شده بود ببينه مهمونشون کيه...با وجود فاصله از پذيرايي و در بسته سخت ميشد فهميد اما متوجه اين شد که بينشون هم خانوم هست هم آقا...تازه از گوش ايستادن فارغ شده بود که باز صداي زنگ بلند شد ...و اين زنگها ادامه داشت

-پس مهمون نداره...مهموني داره!

براي اينکه سرش و گرم کنه يکي از کتابهاش و برداشت و پريد رو تخت...چيزي درس نداده بودن که بخواد درس بخونه...الکي نگاهي بهشون انداخت....اما همه حواسش بيرون بود..پيش موزيکي که ملايم بود و صداي خنده هاي مستانه و ليوانهايي که به هم ميخورد!کم کم موزيک تند تر و صداها بيشتر شد....گاهي ميشد حس کرد مهمونها پشت در اتاق اون هم ميان و ميرن..شايد از دستشويي راهرو استفاده ميکردن!تمام حواسش بيرون بود..ميدونست اين مهموني يکي از همون مهمونيهاييه که ترگل اسرار داشت اون و با خودش ببره..حالا تو همون خونه است..اما تو مهموني نيست!با خودش فکر کرد اگر دستشويي داشته باشم بايد چيکار کنم؟با اين فکر خودشم خنده اش گرفت...ساعت و نگاه کرد...تقريبا 8 شب بود...پاشد کمي از پنجره بزرگ اتاقش بيرون و نگاه کرد..چقدر از اين بالا همه چي کوچيک بود....با خودش فکر کرد...يعني خدا هم از اون بالا مارو اينقدر کوچيک ميبينه؟شايد...شايد اصلا خيليهارو نميبينه!!!مثلا من..ترگل....مامان و بابام....خدايا دارم کفر ميگم؟؟؟اما نه...اگر مارو ميديد من الان تو خونه خودمون پيش مامان و بابام بودم...پيش ترگل....من که هميشه قانع بودم به يه خونه کوچيک اما با صفا...چرا بعضي وقتها خواسته هاي بزرگ ديگران و ميبيني اما خواسته من به اين کمي رو نديدي؟شايدم چون کوچيک بود نديدي..تو هميشه بزرگهارو ميبيني شايد خيلي از ما دوري....مثل من که الان اينقدر از اون پايينيها دورم که فقط اثري ازشون و ميبينم....انگشتش و رو شيشه کشيد....و خواست جواب خودش و بده که تقه اي به در خورد.از جا پريد رفت سمت در اما هيچي نگفت .ميترسيد..بايدم ميترسيد...از همه هم که مطمئن باشه نميتونست از علي مطمئن باشه!

باز تقه اي به در خورد با خودش فکر کرد...هر کي هست بالاخره صداش در مياد..!بعد از اينکه بار ديگه به در زد صداش کرد!

-مي گل!

خودش بود...علي بود!بيشرف!

-مي گل درو باز کن...برات شام اوردم..

مي گل هيچي نگفت...با خودش فکر کرد بزار فکر کنه خوابم...مطمئنا اگر شهروز بود در و باز ميکرد!

-مي گل!شهروز گفت برات شام بيارم!

مي گل رفت رو تخت دراز کشيد..گرسنگي هم ميمرد در و رو علي باز نميکرد..معلوم نبود الان تو چه حالي هست!!!

چند دقيقه بعد صداي شهروز اومد!


romangram.com | @romangram_com