#می_گل(جلد_اول)_پارت_45


شهروز که جا خورده بود با قيافه حق به جانب گفت:در چه مورد؟

-در مورد وجود من تو اين خونه!

شهروز سر تا پاي مي گل و نگاه مغرورانه اي کرد و با دست به مبل اشاره کرد و گفت:بشين!

مي گل هم نشست!فکر کرد بايد اول تکليفم و تو اين خونه مشخص کنم بعد غذا بخورم..اين مهمتره!

-اول ميخواستم ازتون تشکر کنم!بابت عابر بانک!دوم ميخواستم تشکر کنم..بابت امنيتي که تا الان داشتم..هر چند براي قضاوت در اين مورد زوده...اما تا همينجاش هم براي من کليه!

وقتي ديد صدايي از شهروز نمياد سرش و بلند کرد...چشمهاي ميشي رنگش داشت خيره نگاهش ميکرد....از تو صورتش نميشد هيچ چي فهميد...بي روح و بي حالت بود.......فقط داشت خيره مي گل و نگاه ميکرد...مي گل براي اينکه رشته کلام و از دست نده لبخندي زد و باز نگاهش و از نگاهش گرفت

-ولي چيزي که هست اينه که...من نميدونم جايگاهم تو اين خونه چيه؟من حتي براي غذا خوردنم ميام بيرون شما ميپرسي چي ميخواي؟خب يه وقتها شما خونه ايد من گرسنه امه...تشنه امه...ميدونم اينجا خونه شماست...اما منم يه موجود زنده ام....من تا جايي که بتونم تو اتاقم ميمونم!از اتاقم بيرون نميام که مزاحم شما نباشم.....اما يک وقتها هم....

صداي علي که از پشتش اومد باعث شد کمي از جاش بپره...فکر نميکرد کس ديگه اي هم تو خونه باشه!

علي-به...خانوم خوشگله!

مي گل سرش و گردوند سمت شهروز...پوزخندي رو لباش بود و وقتي ديد مي گل داره نگاهش ميکنه يه ابروشم داد بالا!

شهروز:پاش و برو غذا بخور برو تو اتاقت...شب مهمون دارم...از اتاقت بيرون نيا....

مي گل تقريبا به سمت آشپزخونه دويد...به نظرش علي خطر ناک تر از شهروز بود...در واقع شهروزم نميخواست علي, مي گل و ببينه...ميدونست بالاخره يه کرمي ميريزه!تمام مدتي که مي گل سر ميز غذا خورد شهروز دور و بر آشپزخونه بود....نميخواست علي دم پر مي گل بشه!با خودش ميگفت:.اوردمش اينجا از کثافت نجاتش بدم..نميتونم زندگي خودم و مختل کنم و هيچ کار نکنم که...ولي ميتونم مراقبش باشم...!تو همين حين علي هم منتظر فرصت بود بره و به قول خودش مخ مي گل و بزنه...از نظر اون خييليي عجيب بود شهروز به مي گل نظري نداره و اين نهايت بي سليقه گي شهروز و ميرسوند...و با خودش فکر ميکرد نبايد بزارم مال کس ديگه اي بشه!اما شهروز اينقدر باهوش بود که همه فکرهاي علي رو بخونه!


romangram.com | @romangram_com