#می_گل(جلد_اول)_پارت_44
-ببين خانوم ضيايي....من به اميد داشتن يه شاگرد نمونه ثبت نامت کردم..اميدوارم پشيمون نشم....پس سعي کن از لحاظ درسي که نمونه بشي هيچ, از لحاظ اخلاقي هم مشکلي نداشته باشي...با اينکه انضباط سالهاي قبلت همه 20 بوده اما لازمه تذکر بدم..چون ميدونم پيش چه ادمي زندگي ميکني...من بچه خواهرم و خوب ميشناسم...اون پسري نيست که دختر خوشگلي مثل تورو الکي تو خونه اش راه داده باشه!هدفش چيه نميدونم....اما ازموني که دادي وسوسه ام کرد ثبت نامت کنم....حالا خوب گوش کن..هر کس تو مدرسه من احيانا احيانا مورد انضباطي داشته بشه بار اول تعهد ميگيريم بار دم 1 هفته اخراج و بار سوم کلا بيرونش ميکنيم..اما تو بار اولت بار اخرت ميشه...فهميدي؟
-بله خانوم....
-از زندگيتم براي دوستات چيزي نميگي...به همه ميگي با برادرت تنها زندگي ميکني...هيچ توضيحي هم نميدي...پاي پسر من و شهروزم نميخوام به مدرسه باز بشه...به هيچ عنوان!!!
-چشم خانوم!
-ميتوني بري!
از در اومد بيرون نفس عميقي کشيد و با اين کار بغضش و فرو داد...بالاي پله ها که رسيد گلاره و سما از تو حياط براش دست تکون دادن...لبخند پهني زد و دويد سمتشون!
يک هفته بود که مدرسه ها باز شده بود و اون روز اولين اخر هفته مدرسه اي بود...هنوز مهر نيومده بود..اما وقتي مدرسه رسمي شروع به کار کرده بود فضا فضاي مهرماه شده بود...جلوي ساختمون از بچه ها جدا شد از در نگهباني رفت تو و به مش قاسم که ديگه ميدونستن مي گل جزوي از اين برج سلام کرد و با کليدي که شهروز براش درست کرده بود در و باز کرد و رفت تو...در کمال تعجب شهروز ديد که تو خونه است و داره راه ميره و با تلفن صحبت ميکنه...تا جايي که فهميده بود شهروز پنج شنبه ها خونه نميموند...بي توجه به حضور شهروز ,با يه سلام زير لبي رفت تو اتاقش....چقدر بد بود اينکه حس سربار بودن داشت...حس احساس نشدن...اون حتي نميتونست به خودش اجازه بده از همخونه اش اطلاعات داشته باشه...اينقدر بد اخلاق و مغرور بود که نميتونست 2 تا سوال ازش بپرسه!خودشم مغرور بود..از اينکه چيزي بپرسه و جواب نگيره بدش ميومد...احساس سرخورگي ميکرد..هميشه سعي کرده بود غرور و شخصيتش و حفظ کنه و نزاره کسي بهش توهين کنه اصلا يکي از دلايلي که با کارهاي خواهرش مخالف بود همين بود..فکر ميکرد ادم بايد خيلي پست و بي شخصيت باشه که براي لباس تنش ,تنش و بفروشه!اما وقتي اين حرفهارو براي ترگل ميزد جوابش اين بود:برو به بقال سر کوچه هم اينهارو بگو ببينم چي بهت ميده؟
با ناراحتي از ياداوري کارهاي خواهرش سري تکون داد و مانتو مقنعه اش و در اورد!و اويزون کرد...چشمش و دور اتاق چرخوند...فردا جمعه بود و ميتونست امروز کمي استراحت کنه ...نشست رو تختش....اتاق خوشگلي داشت....يه اتاق کرم صورتي....با پرده هاي کرم و گلهاي صورتيو برگهاي صدري...تخت فلزي کرم رنگ...ديوارهاي صدري روشن....ميز تحرير کرم با يه قاب پارچه اي صورتي و صدري که حالا به جاي عکس فابريکي که توش بود يکي از عکسهاي خودش و ترگل و گذاشته بود...دستي رو صورت ترگل کشيد...
-ديوونه....تو ارزوي يه همچين اتاقي داشتي...تو دنبال اين زندگي بودي...اما حالا من توشم...شايد اگر تو هم پاک زندگي ميکردي الان اينجا بودي...يا يه جايي مثل اينجا...شايد نه به شيکي اينجا...ولي يه زندگي براي خودت....
صداي قار و قور شکمش اجازه فکر کردن بيشتر بهش نداد...صبح دير بيدار شده بود و صبحانه نخورده بود..توي مدرسه هم به هواي اينکه پنجشنبه ها زودتر تعطيل ميشن و زود ميره خونه چيزي نخورده بود..حالا هم که اومده شهروز خونه بود!!!اما گرسنگي اين حرفها حاليش نبود..شلوار جين و تي شرت استين کوتاهي پوشيد...کمي فکر کرد و باز تصميم گرفت شالش و سرش کنه...اينطوري خيال خودش راحت تر بود!رفت بيرون و اول تو دستشويي ابي به سر و صورتش زد..بعد رفت سمت آشپزخونه...کلا تو اين چند وقت اين مسير بيشترين مسيري بود که رفته بود!
-چي ميخواي؟
برگشت سمت صدا!
-من ميتونم با شما صحبت کنم؟
romangram.com | @romangram_com