#می_گل(جلد_اول)_پارت_43
-بخور سرد نشه...اومده بودي فقط فضولي؟
-نه...خب هم فضولي..هم اينکه خبري ازت نبود....از وقتي اومدي يه مهموني يه عشق و حالي...
-يه کار گرفتم بايد تحويلش بدم سريع...دير شده!خيلي سرم شلوغه...هفته ديگه تحويلش ميدم..کارم سبک بشه يه مهموني ميگيرم!
-اينم هست؟
و با چشم به مسير اتاق مي گل اشاره کرد!
-چه گيري دادي به اين....نه...نميزارم از اتاق بياد بيرون..نميخوام تو اين محيطها بياد ذهنش مشغول بشه!
با باز شدن مدارس زندگي هردوشون نظم پيدا کرد...ديگه شهروز ميدونست صبحها مي گل خونه نيست و ميتونه اون موقع با دوست دخترهاش تنها باشه....مي گل هم کم کم دستش اومده بود چه روزهايي شهروز تا کي بيرونه!روز اول مدرسه وقتي ميخواست از در بره بيرون يه کارت عابر بانک با يه يادداشت رو در چسبونده شده بود!که روش نوشته بود هر ماه تو اين کارت پول ميريزم!
-ديوونه انگار خودش لال !ولي زود پشيمون شد از اين فکر, تو دلش ازش تشکر کرد....احساس کرد شهروز بهش شخصيت داده...درسته باهاش حرف نميزد..اما همينقدر که به فکر اين بود که بايد بهش پول بده يعني اهميت دادن...يعني شخصيت دادن...احساس زنده بودن ميکرد..احساس استقلال...احساس انسانيت...!
اما پاش که به مدرسه رسيد خانوم موحد حسابي حالش و گرفت...تا رسيد تو حياط از بلندگو صداش کردن..انگار کشيکش و ميکشيدن!
-بله خانوم؟
-بيا تو درم ببند!
همون کاري که گفت و کرد و سر به زير ايستاد!
romangram.com | @romangram_com