#می_گل(جلد_اول)_پارت_42
-غلط کردي...عوضي اون هم ادمه احساس داره...نميخوام وسوسه بشه!
-خب اگر ادمه چرا نبايد حال کنه؟
-علي بار آخرت بود!اون دست من امانته...فکر کن نيست...!
-اخه هست...خيلي هم خوشگله بيشرف!
شهروز در حالي که با عصبانيت علي و که مثلا حواسش به اکواريوم بود نگاه ميکرد گفت:علي....با هر کس دوست داشتي تا حالا خوابيدي!هر بار مکان خواستي اومدي اينجا بدون سر خر!هر کاري خواستي کردي..کلي از مامانت حرف شنيدم....هيچ کودوم مهم نيست...اما اين يکي و نميزارم دست بزني...
-سوگلي خودته؟
-پاش و برو بيرون!
-باشه بابا باشه...غلط کردم...مال خودت...تقصير مامانه از بس هي گفت اين دختره کيه پيش شهروز؟از کجا اومده؟با شهروز چه رابطه اي داره؟تو هم که هي ميگفتيم بيايم اونجا سر ميدووندي..وسوسه شدم بيام ببينمش..که ديدم....
بعد سرش و به حالتي که داره گيج ميره چرخوند!
-بزار درس بخونه بره دانشگاه...به سن قانوني برسه...بعد هر کاري ميخواي بکن....البته اگر خودش خواست...الان بايد درس بخونه!
علي با تعجب به شهروز که به سمت اشپزخونه ميرفت نگاه کرد و در جواب سوالش که پرسيد چاي يا قهوه گفت:چاي!
شهروز تو آشپزخونه که رسيد با ديدن شيشه ها و خيارشورها کف آشپزخونه غر زد:بي بي لازم شد که اينجا...دختره ي احمق!
وقتي ليوانهاي چاي رو گذاشت رو ميز علي همچنان داشت به حرفهاي شهروز فکر ميکرد!منظورش چي بود که بعد از اينکه رفت دانشگاه هر کاري ميخواي بکن؟يعني خودش نميخوادتش؟يعني خودشم بهش دست نميزنه؟پس براي چي اوردتش؟نميتونم باور کنم فقط براي رضاي خدا باشه!
romangram.com | @romangram_com