#می_گل(جلد_اول)_پارت_40

حرفش که تموم شد قبل از اينکه مي گل عکس العملي نشون بده صداي اونطرف اپن جفتشون و پروند!

-علي اقا لاس زدنتون تموم شد اجازه بديد منم اظهار نظر کنم!

علي صاف ايستاد..با صدايي که ترس توش موج ميزد گفت:بيدار شدي؟

-نه هنوز خوابم!

در حالي که هنوز ترس داشت اما براي اينکه مثلا شهروز و اروم کنه گفت:پس داشتي خواب ميديدي!!!

نگاه عصباني شهروز از روي علي به روي مي گل چرخيد

-برو تو اتاقت!

مي گل که بنا به عادت هميشگيش گرسنه که ميشد گريه ميکرد بغض کرد...و با بغض گفت:گشنمه خب!

شهروز احساس کرد اب يخ ريختن روش...فکر کرد اين جمله چقدر عاجزانه بيان شد!علي سرش و انداخت پايين و اومد بيرون شهروز که بر خلاف انتظار خودش دلش براي مي گل سوخت...اما اين احساس رو قيافه اش هيچ تاثيري نذاشت...با همون اخم گفت:پس غذا بخور..لاس نزن!

مي گل در حالي که دوباره دستش رفت سمت يخچال که چيزي برداره زير لب گفت:ديگ به ديگ ميگه روت سياه!

يکدفعه يکي با شدت برش گردوند سمت ديگه طوري که شيشه خيار شور افتاد و شکست.

شهروز در حالي که دندونهاش و به هم فشار ميداد گفت:چي گفتي؟

-چرا اينجوري ميکني؟

romangram.com | @romangram_com