#می_گل(جلد_اول)_پارت_39
-علي هستم!
مي گل دستش که به دستگيره بود و برداشت و تو دست ديگه اش قفل کرد و برگشت سمت اتاق شهروز و نگه کرد...نا خودآگاه ترسيده بود.
-نترس عزيزم...لولو که نيستم....مطمئن باش با يه دست دادن شهروز ناراحت نميشه...
اين و گفت و بدون تعارف اومد تو!
-ش...ش...شهروز ..
-خوابه ميدونم..از اوضاع خونه معلومه!تو هميشه با روسري تو خونه ميگردي؟
-مگه چيه؟
علي که داشت به سمت آشپزخونه ميرفت برگشت با تعجب و در عين حال همون لبخند معني دارش نگاهي به مي گل انداخت و گفت:چه جالب...مثل خود شهروز سوال و با سوال جواب ميدي!!!
مي گل نگاه عصبانيش و ازش گرفت و با قدمهاي تند تري خودش و به آشپزخونه رسوند..گرسنه تر و تشنه تر از اون بود که بخواد بي خيال غذا و اب بشه...با حرص در يخچال و باز کرد از توش چند تا تيکه کالباس در اورد و يه تيکه نون برداشت ...دست برد خيار شور برداره که يکي از پشت دستش و گرفت
علي در حالي که سرش کنار گوشش بود گفت:کالباس نخور دهنت بو ميگيره!بعد يه ادامس گرفت جلوش و گفت:بيا...اين و بخور تا بهت بگم!
مي گل که هنگ کرده بود سعي کرد به خودش بياد!با ارنجش به شکم علي که چسبيده بود بهش ضربه اي زد اما علي بدون اينکه ولش کنه فقط کمي شکمش و داد عقب!
-تو خيلي خوشگلي...بي خود نيست شهروز قايمت کرده...مارو هم نسق کرده اينجا نيايم!فکر نميکردم همين امروز تيرم به هدف بخوره خودت در و باز کني!
romangram.com | @romangram_com