#می_گل(جلد_اول)_پارت_38
شهروز در حالي که چشم ميچرخوند ببينه ميتونه چيزي پيدا کنه بپوشه يا نه گفت:برو تو اتاقت!
خودشم همين تصميم و داشت اما چرا پاهاش قفل شد بودن نميدونست...عزمش و جزم رد و به سمت اتاقش دويد!
کيانا –اه ميزاشتي پاشم ببينمش اين سوگلي رو!
-تو هم برو تو اتاق من تا بيام!
بعد بلند شد و شلوارکش و پيدا کرد...پوشيد و رفت سمت اتاق مي گل...اما نيمه هاي راه باز پشيمون شد..خونه خودش بود براي چي بايد براي کسي چيزي و توضيح ميداد؟
هنوز مانتو و مقنعه اش تنش بود...دستهاش و با حرص به هم ميماليد و تند تند طول اتاق و قدم ميزد..احساس ميکرد دهنش خشک شده اما از ترس ديدن صحنه هاي بدتر جرات نميکرد بره اب بخوره...
-احمق بي شعور...اين چه کاريه...کثيف...کثافت!
به تو چه مي گل...خونه خودشه...دلش ميخواد تو که اخلاقش و ميدونستي...فکر کردي خواهر تو براي چي ميومد تو اين خونه؟؟؟براي همين کثافت کاريا ديگه!!!تا الان هم صبر کرده و جلو تو کاري نکرده خيلي هنر کرده....امروزم ميدونست تو نيستي مهمون دعوت کرده!
با اين فکر لبخند زد..نا خود اگاه حس کرد بايد براي شهروز مهم باشه که تا امروز بهش احترام گذاشته و جلوي اون کاري نکرده...اصلا همين که به خودش نظر نداشته کلي حرف بود!
لباسهاش و در اورد و نشست پشت ميز تحرير تو اتاقش....به امروزش و ديروزش و فرداهاش فکر کرد....لبخند رضايت بخشي زد...خدارو شکر کرد که امسال رو هم تونست مدرسه بره....براي ترگل ارزوي خوشبختي کرد....ولي باز هم نتونست از پدر مادرش بگذره..
هنوز گلوش خشک بود اما جرات بيرون رفتن نداشت با اينکه ديگه تاريک شده بود و خيلي از وقتي که رسيده بود گذشته بود...نهارم نخورده بود...شهروز هم بعد از رفتن کيانا يعني در واقع بيرون کردن کيانا خوابيده بود و هنوز بيدار نشده بود....مي گل که ديگه حوصله اش سر رفت و گرسنگي و تشنگي هم بهش فشار اورده بود وقتي ديد شهروز سراغي ازش نميگيره رفت بيرون..چراغها همه خاموش بود به غير از چند تا آباژوري که گوشه کنار خونه روشن بود...با وجود مجسمه هاي بزرگ فضاي ترسناکي درست شده بود..سعي کرد جو نده و نترسه رفت سمت آشپزخونه اما صداي زنگ در از جا پروندش!به سمت در رفت و در و باز کرد...پسري که پشت در بود لبخند پر معني زد و گفت:چه عجب....چشممون به جمال تو رو شن شد!!مي گلي ديگه!!!
مي گل با تعجب همراه با ترس گفت:بله!
پسر دستش و دراز کرد
romangram.com | @romangram_com