#می_گل(جلد_اول)_پارت_37
گلاره رو به مي گل گفت:ديدي گفتم..کار هر سالشونه!مسيرت کودوم وره؟با هم بريم؟
-ما 2-3 تا کوچه بالاتر تو برج...ميشينيم!
سما-بابا مايه دار..بابا پولدار!
همه با هم از در مدرسه اومدن بيرون..هر دو اولين کاري که کردن مبايلهاشون و روشن کردن!
سما-تو مبايل نداري؟
اول اومد بگه دارم ولي خونه است اما پشيمون شد ..اگر ميگفتن شمارت و بده چي؟
-نه....فعلا ندارم....اينطوري راحت ترم...
حالا ديگه همه با هم همراه شده بودن....از هر دري حرف زدن و دوستهاش بهش گفتن کلاس خوبي دارن و دوستهاي بهتري....خدا رو شکر ميکرد که امسال سال خوبي خواهد داشت....از همکلاسيهاش راضي بود...بر عکس اون چيزي که فکر ميکرد که بايد از خود راضي باشن..اما نبودن...
اول مي گل بود که رسيد به خونه...از در نگهباني وارد شد و رفت بالا..ديگه مش قاسم و حيدر ميشناختنش....دست کرد تو کيفش و کليدي رو که شهروز براش درست کرده بود و در اورد و در و باز کرد...همونطور که سرش پايين بود رفت تو اما با صداهايي که اومد سريع سرش و اورد بالا...شهروز در حالي که نيم تنه لختش معلوم بود سرش و اورد بالا ....
-تو خونه چيکار ميکني؟
-مي گل که اون چيزي که ميديد و نميتونست هضم کنه اب دهنش و قورت داد!
-معلمهامون نيومدن!
romangram.com | @romangram_com