#می_گل(جلد_اول)_پارت_33


تو فکر بود که گرمي نگاهي توجهش و جلب کرد!به سمتش برگشت..حيدر بود که محو صورت ساده و جذابش شده بود!

با تغير و اخم گفت:چيه؟نگاه ميکني؟

پسر کمي خودش و جمع و جور کرد و گفت:با کي کار داريد؟

-با....با...با آقا شهروز....کليد ندارم..زنگ و بلد نيستم...

حيدر عصباني شد...چند تا نفس عميق کشيد و گفت:حيف تو نيست؟بيخيال شو..برو خونتون...

-يعني چي آقا؟

-يعني چي نداره....نميخواد بري پيشش...تو حيفي!

بعد يهو مکث کرد و پرسيد:کليد و داده بدم به تو؟

بعد با عصبانيت رفت سمت نگهباني و زير لب گفت:لعنتي!

کارت خونه رو اورد و با حرص گرفت جلو مي گل!

مي گل هم با حرص از دستش کشيد و رفت سمت اسانسور...مرتيکه يه وري...فکر کرده کيه چشم در اومده!ولي بعد با خودش فکر کرد...خدايي نگاهش بد نبود...بيچاره ...!!!

تا اول مهر اتفاق خاصي نيافتاد....همچنان مي گل مثل يه سايه بود تو خونه....شهروز حتي ازش نميپرسيد غذا خورده يا نه؟زنده است يا نه..گاهي مي گل فکر ميکرد شايد يادش رفته من تو خونه ام!تو اين چند وقت بي بي 2 بار اومده بود خونه رو تميز کرده بود...مي گل با اينکه ميتونست اما اينکار و نميکرد با خودش گفته بود به من چه؟اتاق خودم و تميز ميکنم بسه..کارگر که نياورده!رفته بود فرمش و خودش گرفته بود..اينقدر باهوش بود که با يه بار راه مدرسه رو ياد گرفته باشه..ميدونست هزينه هاي اين فرم و ثبت نام و...همه پاي شهروزه و همه پرداخت شده يا بالاخره ميشه...پس ترجيح ميداد در اين مورد هم با شهروز هم کلام نشه...مبادا اون فکر کنه مي گل دنبال پولشه!


romangram.com | @romangram_com