#می_گل(جلد_اول)_پارت_32

مي گل که هنوز تو فکر اين بود که چقدر مغروره که حاضر نشد مخاطب قرارش بده و از طرفي انتظار هر سوالي و داشت غير از اين با گيجي گفت:با کي؟

-شهروز!!!

-من...من....من با ايشون دوست نيستم!

-پس چي؟

مي گل جوابي نداشت...چي بايد ميگفت؟ميگفت شهروز من و خريده..وقتي خانم موحد ديد مي گل مستاصل نگاهش ميکنه بي خيال شد و تصميم گرفت ته و توش و از زير زبون علي بکشه بيرون!

-با اينکه مهلت ثبت نام تموم شده اما ازت ازمون ميگيرم...اگر عالي بشي ثبت نامت ميکنم..کاري به نمره قبولي ندارم..چون ظرفيتمون تکميله....

از منتي که سرش گذاشت خوشش نيومد...مدرسه خودشون 100%از رفتنش کلي ناراحت بوده....اما چاره اي نداشت...

-باشه...قبوله!

بردنش تو يه اتاق و برگه هاي سوالات و گذاشتن جلوش...مسلما نمره عالي مي اورد...غير از اين تعجب داشت!

وقتي آزمونش و صحيح کردن خيلي تعجب کردن..همون موقع فهميدن اين ميتونه يه نابغه باشه...خانوم موحد بدون اينکه حرفي از دليل ثبت نام و موقعيتش به بقيه بزنه اون و ثبت نام کرد و ازش خواست تا هيچ وقت هيچ کس چيزي در اين مورد ندونه...مخصوصا بچه هاي مدرسه!



اون روز طبق قرار خانوم موحد براش اژانس گرفت و فرستادش خونه....قرار شد هفته ديگه براي گرفتن لباس فرمش بره مدرسه...از خوشحالي سر از پا نميشناخت!حتي نفهميد چطور رسيده خونه...اسم اين مدرسه رو زياد شنيده بود....ميدونست هزينه اش سنگينه...اما به اون ربطي نداشت...خود شهروز برده بودتش اونجا..اون به يه مدرسه دولتي در پيت هم راضي بود!

وقتي رسيد به برج يادش افتاد کليد نداره.....بايد چيکار ميکرد؟سرش و بلند کرد و به طبقه اخر يعني پنت هاوس همونجايي که فقط چند روز بود شده بود خونه اش نگاه کرد...فکر کرد شايد شهروز خونه باشه...رفت جلو نگاهي به دکمه هايي که رو يه صفحه بود و ظاهرا نقش زنگ رو بازي ميکرد نگاه کرد...بايد چيکار ميکرد؟

romangram.com | @romangram_com