#می_گل(جلد_اول)_پارت_30

خانوم موحد که در واقع خاله شهروز ميشد از روي کنجکاوي پرونده رو باز کرد..نمره ها 20..انضباط بيست..دانش اموزي که بايد تو مقطع دوم دبيرستان ثبت نام ميشد!

-پدر مادرش چرا نيومدن؟

-پدر مادر نداره!

-با کي زندگي ميکنه؟

اين جمله اش خيلي خصمانه و مغرضانه بود!

شهروز که از جواب دادن بدش ميومد دستي تو موهاش کشيد و ولو شد روي يکي از مبلهاي تو اتاق و نفسش و با صدا بيرون داد...نبايد با خاله اش کل کل ميکرد...اگر اينجا نميتونست ثبت نامش کنه جاي ديگه کارش سخت تر بود!

-چقدر سوال ميپرسي خاله...با هر کي..مهم اينه که ميخواد درس بخونه!

-قربونت سرنوشت و اينده 250 تا دختر دست منه..نميتونم يدونه نخاله بيارم بينشون گند بزنه به اسم و رسم مدرسه!

شهروز نگاهي به در کرد...يه لحظه از اينکه مي گل چيزي بشنوه دلش شور زد..اروم طوري که به خاله اش بفهمونه بايد اروم حرف بزنه گفت:قول ميدم از خيلي از دخترهايي که با پدر مادرشون اومدن ثبت نام کردن پاک تر باشه...اونها اين و از راه به در نکنن اين کاري نميکنه!

-اگر اينقدر پاکه پيش تو چيکار ميکنه؟

-ببين خاله اگر دوست داري يه نفر و از فساد و فلاکت نجات بدي ثبت نامش کن..من قول ميدم پاک تر از اون چيزيه که فکر ميکني!

-وقت ثبت نام گذشته!

اين و براي اينکه از سر خودش باز کنه گفت...اما شهروز با حرص از جاش بلند شد و گفت:باشه...اما از همين لحظه تا اخر عمرش هر گناهي کرد که عاملش بي سوادي و طرد شدن از جامعه بود پاي شما نوشته ميشه!

romangram.com | @romangram_com