#می_گل(جلد_اول)_پارت_29
شهروز برگشت و چپ چپ نگاهش کرد . گفت:کاري که ميگم و بکن!
با مدرسه نميشد شوخي کرد...از اينکه يه دفعه بگه اصلا نميخواد بري مدرسه ترسيد...با حرص در و بست و مانتو شال ساده اي تنش کرد!
وقتي رفت بيرون شهروز داشت با تلفن حرف ميزد چشمش که به مي گل افتاد..با دست اشاره کرد دنبالش بره و خودش رفت بيرون...مي گل کفشهاش و که بر عکس شهروز که هميشه کفشش و تو اتاقش ميپوشيد جلوي در در اورده بود پوشيد و دنبالش راه افتاد...با اسانسور رفتن پايين...به ماشين که رسيدن يه لحظه مي گل فک کرد بره عقب بشينه اما خيلي زود پشيمون شد..اين کار علاوه بر اينکه شخصيت اون و خورد ميکرد و عصبانيش ميکرد بچه گانه بود و بي ادبي خودش رو هم نشون ميداد...براي همين خيلي مودبانه رفت و نشست کنار شهروز....سوار ماشين با کلاس شدنم عالمي داشت!!!
شهروز همچنان داشت با تلفن حرف ميزد..ظاهرا طرف خيلي هم خودمني بود...چون گاهي شهروز با حرفهاش لبخند ميزد و در کمال ناباوري از طرف مي گل ,طرف رو عزيزم خطابش ميکرد!
چند دقيقه نگذشته بود که جلوي در يه مجتمع آموزشي بزرگ پياده شدن....مي گل سر از پا نميشناخت...براي اون تو دنيا درس خوندن از هر چيزي مهمتر بود....هر دو در که بسته شد شهروز گوشيش و قطع کرد و در حالي که مدارک تحصيلي مي گل تو دستش بود جلو جلو حرکت کرد..مي گل هم پشتت راه افتاد..تو راهرو و پشت دفتر که رسيدن شهروز رو به مي گل گفت:وايسا همين جا.!
تقه اي به در زد و بدون منتظر اجازه موندن رفت تو
-سلام خاله!
خانومي که مانتو گشاد و مقنعه بلندي سرش بود سرش و اورد بالا..با ديدن شهروز در حيني که تعجب کرده بود گفت:فقط مونده بود پات به مدرسه من باز بشه!!اينجا چيکار داري؟
-اومدم ثبت نام!
پرونده رو گذاشت رو ميز..
-ثبت نام کي؟
-اين پرونده اشه!
romangram.com | @romangram_com