#می_گل(جلد_اول)_پارت_3


مقداري اب البالو ريخت تو ليوانها!

ترگل:تو هنوزم تو خوردن اون دسترنج زکرياي رازي خسيسي؟

-چيکارش داري اين و؟(با چشم به مي گل اشاره کرد)مگه اونبار بهت نگفتم تا خودش نخواسته حق نداري دنبال خودت راش بندازي؟

کلا هميشه اينجوري بود.....هميشه سوال ميپرسيد! چيزي و جواب نميداد..مخصوصا با دخترهايي که پيشش ميومدن.اينطوري رفتار ميکرد...در واقع با اون همه دختري که دور و برش بود اگر ميخواست به سوالهاشون جواب بده زندگيش و بايد لو ميداد....اينقدر کلاس و شخصيت و پول هم داشت که با همين اخلاق گندش باز همه خواهانش باشن.!

ترگل کلافه دست هاش و تکون داد و با تحکم گفت:من نميتونم خرجش و بدم...خودش بايد بره در بياره...به من چه؟؟؟من خودم ذليل اين پسر اون پسر کنم که خــــــــــــــانوم. خانومي کنه درس بخونه دکتر و مهندس و کوفت و زهرمار بشه؟؟به من چه؟

-اين همه پول در مياري مگه اين چقدر خرج داره؟

-کودوم همه پول؟همش خرج ميشه!

-کمتر عياشي کن...خرج نميشه...بعدم...اين همه جا بايد در خونه من دعوا کنيد؟

-خودمم نفهميدم کجاييم .در رفت دويدم دنبالش. تورو ديدم تازه فهميدم اينجاييم!

-ترگل...اين دختر دلش نميخواد اين کارو بکنه...بزار درس بخونه....

يهو بلند شد و داد زد:من ندارم پول مدرسه و کتاب و دفتر و کوفت و زهرمار بدم!نصف اجاره خونه اي که توشه رو بايد جور کنه بده...من حاليم نيست...نميتونه..هري!

جمله اش که تموم شد صورتش سوخت...شهروز چنان کوبيد تو صورتش که تا چند ثانيه نفهميد چه اتفاقي افتاده...بعد با صداي داد شهروز به خودش اومد!


romangram.com | @romangram_com