#می_گل(جلد_اول)_پارت_21
مي گل هم از روي صندلي بلند شد و دنبالش رفت...با فاصله ازش ايستاد و گفت:کاش مامان من بوديد.اين ارزو رو از ته دل کرد...واقعا حس ميکرد به مادر نياز داره به يه همدم..يه همراه!
-اگر تو دختر من بودي و اينجا پيدات ميکردم پوست به سرت نميزاشتم!
اما زود از اين حرفش پشيمون شد و مشغول کارش شد و سعي کرد چيزي ديگه اي نگه!
خيره به دستهاي چروکش که دستمال و روي هر جا ميکشيد و ماهرانه تميزشون ميکرد گفت:چرا شما زحمت ميکشيد؟بديد من خودم تميز ميکنم...
بدون اينکه نگاهش کنه گفت:نه عزيزم..شما به کار خودت برس....
از همونجا که ايستاده بود کمي ديگه نگاهش کرد و گفت:شما هر روز ميايد اينجا؟
-نه مادر..هر قت آقا بگه ميام...
-با اينکه دلم ميخواد بگم ديگه نيايد خودم خونه رو تميز ميکنم اما نميگم..اينطوري حد اقل چند روز يه بار يه هم صحبت دارم.
بي بي که از اين حرفش تعجب کرده بود گفت:تو عروسشي؟
مي گل با تعجبي بيشتر از بي بي گفت:مگه پسر بزرگ داره؟
-کي؟
-اقا شهروز؟
romangram.com | @romangram_com