#می_گل(جلد_اول)_پارت_22

بي بي خنديد و گفت:نه مادر...منظورم اينه که خانومشي؟

-آهااا..نه بابا....مهمونشم!

بي بي باز اخمهاش رفت تو هم و در سکوت کارش و انجام داد....بعد از 2 ساعت کارش کاملا تموم شد...مي گل نذاشت اتاقش و مرتب کنه....بقيه اتاقها هم به هم ريخته نبود...يشتر وقتش و غذا پختن گرفت و بعدم به مي گل تاکيد کرد ساعت 1 زير غذا رو خاموش کنه و رفت.

با اينکه مي گل غذا درست کردن و خوب بلد بود اما مانع بي بي نشد...احساس ميکرد امنيت داره وقتي اون هست!

با رفتن بي بي باز تنها شد و هزار فکر و خيال به سرش اومد...به سرش زد به ترگل زنگ بزنه اما پشيمون شد....اون وقتها که پيش هم بودن چه خيري بهش رسونده بود که حالا بهش زنگ بزنه؟بي خبر از اينکه همون موقع خواهر نازنينش داره از نگهباني نوشته ي شهروز و ميگيره و لباسها و کتابهاش و تحويل ميده ...و به ذوق به دست اوردن يه ماشين به سمت دفتر سامان ميره!

ساعت يک و نيم بود که بالاخره ترگل نوبتش شد تا بره تو دفتر...وقتي رفت تو بدون سلام گفت:اين شهروز مارو گير اورده ها....خب تو که زنگ زدي همينايي که اين تو اين يادداشت نوشته گفتي...خب ميگفتي من ديگه نرم تا خونه...چرا اذيت ميکنه؟؟؟ديروز ميگه بيا مدارک و بده نگهباني بعد به تو ميگه زنگ بزني....

-اوووووووووووو....چته يه ريز حرف ميزني؟؟؟تو يه سره تو خيابونها ولي...اين يه روزم روش!

ترگل کمي رو صندلي جابجا شد و گفت:مدارک و اوردم...

و مدارک و گذاشت رو ميز....بعد ادامه داد:حالا چک!

-اول وکالت نامه!

-اون و که بايد بريم محضر

-نخير لازم نيست...همينجا تنظيم ميکني يه وکالت به من ميدي خودم ميبرمش محضر....

چنان با اطمينان حرف ميزد که اگر قاضي هم جلوش نشسته بود باور ميکرد اين کار شدنيه...کاغذي رو که از قبل چيزهايي روش نوشته بود گذاشت جلوي ترگل...اون هم نگاهي بهش انداخت و همون چيزي بود که شهروز خواسته بود..حضانت مي گل در ازاي يه ماشين 206 در حالي که بعدا ترگل نميتونه هيچ ادعايي داشته باشه...با رضايت کامل امضا کرد و آرمان کپي شناسنامه و کارت مليشم براي خالي نبودن عريضه گرفت و گفت ميتونه بره!

romangram.com | @romangram_com