#می_گل(جلد_اول)_پارت_20
توجهي نکرد.
-براي چي ناراحت بشه؟دارم کمک ميکنم!
حالا ديگه همه کيسه ها رو اورده بودن تو!وقتي ميگل اخرين کيسه رو گذاشت زمين برگشت و به بي بي که خيره نگاهش ميکرد نگاه کرد و لبخند زد!
بي بي سري تکون داد و با خودش گفت:استغفرالله....لا الله الا الله.
بعد مشغول چيدن وسايل تو کابينتها و يخچال شد!
-ببخشيد نميتونم کمک کنم...جاي چيزي و بلد نيستم!
-خواهش ميکنم دخترم....
-شما مادر اقا شهروزيد؟
-خدا نکنه..اگر من مادرش بودم که....
يهو حرفش و خورد...مي گل فهميد اون هم مثل خيلياي ديگه از شهروز حساب ميبره....ميدونست دليل سکوتش اينه که به گوش شهروز نرسه پشتش چيا گفته.....
-اما شما خيلي مثل مامانها ميمونيد..مهربونيد!
-خب چون مامان هستم...اما مامان اقا نيستم!
ليوان و بشقاب صبحانه شهروز و از جلوي مي گل برداشت و گذاشت تو ظرفشويي , يه دستمال نم دار کرد و رفت تا گردگيري کنه!
romangram.com | @romangram_com