#می_گل(جلد_اول)_پارت_19




در خونه رو باز کرد...

-بي بي؟!بي بي؟!

-بله مادر؟

-خريدهاي اقا شهروز و کردم بابا گفت شما بايد ببريش بالا...

-دستت درد نکنه...تا بالا بيا ببريمشون..بعد تو برو!

بعد از اينکه خريدهارو از اسانسور خارج کردن حيدر رفت و بي بي طبق عادت با کليد خودش در و باز کرد!

وقتي مي گل و با مانتو روسري وسط اتاق ديد با تعجب و ترس و کمي شرمندگي گفت:واي ببخشيد...يادم نبود کسي تو خونه است!

مي گل لبخندي زد و با رضايت اينکه اين شهروز نيست که برگشته گفت:خواهش ميکنم..اين چه حرفيه..؟

حتي نميتونست حدس بزنه اين زن کيه..فکر کرد شايد مادر شهروزه...ما فقط شايد!وقتي ديد پيرزن بيچاره داره خريدهارو با زحمت ميزاره تو خونه!رفت جلو گفت:بزاريد کمکتون کنم.

-نه مادر...خودم ميارم..شما برو بشين!

اما مي گل مسرانه و با اصرار چند تا کيسه رو برداشت و اورد تو آشپزخونه و به حرفهاي بي بي که ميگفت:اقا شهروز بفهمه ناراحت ميشه...اين وظيفه منه!


romangram.com | @romangram_com