#می_گل(جلد_اول)_پارت_18

معمولا شبها از حدود 10-11 حيدر پسر مش قاسم نگهباني ميداد تا اذان صبح از اون به بعدم مش قاسم نگهباني ميداد..حيدر ميخوابيد و بعد از اينکه بيدار ميشد به کارهاي اهالي ساختمون ميرسيد!

همه اهالي هم پول گذاشته بودن و يه 206 براشن خريده بودن تا هم وسيله اي باشه براي رفتن به خونه اقوام نداشته اشون...هم براي کارهاي برج و خريد راحت باشن!

هنوز چند دقيقه اي از تماس شهروز نگذشته بود که حيدر به شيشه نگهباني کوبيد و با دست به باباش سلام کرد!

مش قاسم پنجره رو باز کرد و گفت:چقدر زود بيدار شدي بابا!!

-خوابم نميبرد..از دست اين مامان....حتما بايد جارو بکشه...نميبينه من خوابم...

-بسه بابا غر نزن...احتمالا بايد بره خونه اقا شهروز و تميز کنه...که داره اول خونه خودمون و ميروبه....بي خبر از سفر برشته...بايد بري براش خريدم بکني.....!

-بعد از ظهر برم؟

-نه بابا...مياد يهو يه چيزي ميگه...برو اول خريد کن بعد به کاراي خودت برس!

1 ساعت بعد حيدر با کلي خريد برگشت...قبل از اينکه بره تو پارکينگ باباش از توي نگهباني بهش گفت:خودت نبر بالا...بده بي بي بره...انگار کسي تو خونشه....تاکيد کرده کسي تو خونه نره به غير بي بي!

با دست علامت داد که فهميدم و رفت تو پارکينگ....





------------------------------

romangram.com | @romangram_com