#می_گل(جلد_اول)_پارت_16

-من يه مهمون خونم دارم...اگر خواست بره به من خبر بده...تونستي نگهش دار تا خودم و برسونم..

-چشم آقا اطاعت امر!

وقتي ماشينش دور شد مش قاسم زير لب گفت:آخر شر اين کارها گردنت و ميگيره پسر...

بعد بين انگشت شصت و اشاره اش و گاز گرفت و گفت:استغفرالله خدا نکنه..به ما که آزاري نداشته..خدا کنه توبه کنه و درست بشه!!!





صداي در که اومد مي گل که تمام شب و راه رفته بود و از پنجره اتاقش بيرون و نگاه کرده بود و گريه کرده بود توجهش جلب شد!اومد پشت در و گوشش چسبوند به در وقتي ديد صدايي نمياد...آروم در و باز کرد..هر چه باد آباد...يا بود يا نبود ديگه..بالاخره چي؟؟؟اگر قرار بود با هم زندگي کنن پس بايد با اين شرايط کنار مي اومد...از گرسنگي دلش مالش ميرفت...از ديروز صبح هيچي نخورده بود...شهروزم که انگار نه انگار....اومد بيرون انگار کسي تو خونه نبود!هنوز مانتو روسريش تنش بود...وقتي خودش و تو اينه قدي تو راهرو ديد تعجب کرد که چرا لباسهاش و در نياورده اما بعد خودش و قانع کرد که طبيعيه....هنوز شرايط و امن نميبينه...کمي دور خونه گشت..يه راست رفت سراغ آشپزخونه...بيسکوييتي که رو اپن بود و ديد....ليوان نسکافه نيم خورده هم کنارش بود....فکر کرد ظاهرا منم بايد همين و بخورم....دکمه کتري و فشرد..کمي دنبال ليوان گشت اما بعد از گشتن چند تا کابينت چشمش افتاد به ليوانهايي که روي استند رو کابينت بود يکي از همونها رو برداشت و اب جوشيده رو ريخت توش نسکافه و شير همون کنار کتري بود اونهارو هم اضافه کرد و با همون بيسکوييت روي اپن خورد....با خودش گفت:خوشمزه است...حتي اگه نبايد ميخوردمش و قراره داد و بيداد تحمل کنم ارزشش و داره!گشنگي 1 روزه اش و با خودن 3-4 تا بيسکوييت و يه ليوان نسکافه شيرين رفع کرد....بعد ليوانش و شست و گذاشت تو جا ظرفي..خواست براي شهروزم بشوره...اما پشيمون شد...به من چه...کارگر که نگرفته!!!

تصميم گرفت گشتي تو خونه بزنه...همه جارو سرک کشيد...رو پيانو سفيد وسط خونه با احتياط دست کشيد...از صداش خوشش اومد...سيمهاي گيتار و دونه دونه صداش و در اورد...براش جالب بود..يک بار ديگه اين کارو تکرار کرد...اما بعد بي خيال شد...ميدونست از کوک در ميره...اين و از يکي از دوستهاش شنيده بود!

گيتار برقي کنارش و دست زد..اما از صداش هم ترسيد هم خوشش نيومد..بي خيالش شد......ويالوني که به ديوار بود و نگاه کرد..اما ترسيد برش داره...احتمال افتادنش بود...پس به همون نگاه کردنش راضي شد.يه جاز کوچيک هم اونطرف تر بود...روي يکي از طبلهاش يه ضربه زد...با شنيدن صداش لبخند زد...جالب بود...به جاي خونه اومده بود فروشگاه الات موسيقي!قبلا وصف اين خونه رو زياد از ترگل شنيده بود...ميدونست ترگل يه روز سوگلي اين خونه بوده!

رفت و ولو شد رو يکي از کاناپه هاي نرم تو خونه...روبروش يه عکس بود..عکس بزرگ شهروز رو ديوار....به صورت جذاب و مردونه اش و هيکل قشنگش نگاهي انداخت و گفت:ترگل حق داشت از اين بشر اين قدر تعريف کنه...اما فقط قيافه داره اخلاق صفر....کاش ميشد با عکسش ازدواج کرد...به اين فکرش بلند خنديد...و بعد به خاطر اين خنده قطره اي اشک ريخت.....چقدر يه ادم بايد بي کس و تنها باشه که فرداي روزي که فروخته شده بخنده!...بعد فکر کرد...خنده تلخ من از گزيه غم انگيز تر است...کارم از گريه گذشته است به آن ميخندم....لبخند تلخي رو لباش نشست اما با شنيدن صداي در هول شد..اول روسريش و رو سرش درست کرد و اومد بره تو اتاقش اما کار از کار گذشته بود.....

------------------





romangram.com | @romangram_com