#می_گل(جلد_اول)_پارت_15


-شهروز ميفهمي داري چيکار ميکني؟؟؟

-ميشه تو خفه شي کاري که ميگم و بکني؟

-باشه من خفه ميشم اما اميدوارم يه روزي بتوني به قانونم همين حرف و بزني و اونها هم خفه بشن!

-اميدوار باش تو نا اميدي نميري!فردا بعد از ظهر مياد پيشت...دفتر باش!

گوشي و قطع کرد و اينبار جدي تصميم گرفت بخوابه...

وقتي چشمهاش و باز کرد هنوز هوا تاريک و روشن بود...کمي فکر کرد...احساس ميکرد خيلي خوابيده...اما هوا هنوز همونطور بود که خوابيده بود..بلند شد و نگاهي به بيرون انداخت...ساعتش و نگاه کرد....6 و نيم بود....يادشه حول و حوش 8 بود خوابيده بود..تازه متوجه شد از ديشب خوابيده تا همين الان...به سمت آشپزخونه رفت....در يخچال و باز کرد دنبال چيزي براي خوردن گشت....روزي که داشت ميرفت سفر به بي بي(زن مش قاسم)گفته بود هر چي تو يخچال هست و ببرن بخورن...براي همين يخچال تقريبا خالي بود....با خودش فکر کرد کاش ديروز زنگ ميزدم به مش قاسم ميگفتم يخچال و پر کنه..در يخچال و محکم کوبيد به هم و گفت:حالا که نگفتم.

دکمه کتري برقي و زد و رفت تو حموم تو اتاقش و دوش گرفت!بعد اومد و باز دکمه کتري و فشار داد...نسکافه اي درست کرد و با يکي دو تا بيسکوييت خورد...رفت تو اتاقش...چمدونش هنوز باز نشده بود...فکر کرد از استوديو برميگردم بازش ميکنم...بين لباسهاش گشت.پيراهن مشکي که دور استين و يقه اش خط سفيد داشت و پوشيد...شلوار مشکي تنگي هم پاش کرد...کفش مشکي ورني براقش رو هم پاش کرد ...موهاش و با کرم مو برق انداخت و کمي بهش حالت داد...يادش افتاد مسواک نزده...دورباره پيراهنش و در اورد و اين کار رو هم انجام داد و باز اون و پوشيد!کيف پول چرمش و با سوييچ و گوشي اي فونش رو گرفت تو دستش و رفت به سمت در...اما يهو يه چيزي يادش افتاد!!!

مي گل!!!از ديشب بيرون نيومده؟؟؟چيزي خورده؟؟؟نکنه رفته باشه!...نگاهي به ساعت رولکس بند فلزيش انداخت!ساعت 8 بود...چند قدم به سمت اتاق برداشت...اما پشيمون شد..کي تا حالا سراغ دختري رفته بود که بار دومش باشه؟؟؟دوباره برگشت و قبل از اينکه دوباره به سرش بزنه بره و ازش خبري بگيره از خونه زد بيرون.

-به من چه...من خواستم کمکش کنم...نخواسته باشه و رفته باشه لياقتش همون بوده...اگر هست که هست ديگه!!!بيسکوييتم که رو اپن موند...مياد بر ميداره ميخوره...نکنه روش نشه گرسنه بمونه؟ضعف نکنه؟...اه...به من چه اصلا؟؟رسيده بود به پارکينگ با اينکه برج امکان اين و داشت که ماشين بره پشت در خونه اما ترجيح ميداد اين کار و نکنه....فکر ميکرد اينطوري گاهي 4 تا همسايه رو ميبينم ميفهمم دورو برم کيا زندگي ميکنن....سوار BMWکروکش شد و به سمت در رفت...وقتي رسيد به در روي برگه براي ترگل يادداشت نوشت و تاکيد کرد مدارک تحصيلي و لباسهاو کتابهاي مي گل و بياره...شماره و ادرس سامان و داد و نوشت 2 بعد از ظهر اونجا باشه...به سامان اعتماد نداشت..اون گيج تر از اين حرفها بود که به ترگل زنگ بزنه...برگه رو داد به مش قاسم و گفت يه خانومي مياد و بايد اين برگه رو به دست اون برسونه!

-چشم آقا خيالتون راحت!

نيش گازي به ماشين داد و باز انگار چيزي يادش افتاده باشه بلند مش قاسم و که به سمت دکه نگهباني ميرفت صدا زد.

-بله آقا؟


romangram.com | @romangram_com