#می_گل(جلد_اول)_پارت_14

شهروز عصباني شد..اما داد نزد...فقط چون تو راهرو بودن..نميخواست 1%کسي صداش و بشنوه!

دندونهاش و به هم فشر د اينبار دستش و محکم تر گرفت و به سمت خونه کشوند!مسلم بود که مي گل به هيچ عنوان نميتونست از بين دستهاي قوي و ورزشکار شهروز فرار کنه!

وقتي رفتن تو خونه در و با پا کوبيد به هم و مي گل و پرت کرد رو مبل..بعد در حالي که انگشت اشاره اش و به نشونه تهديد رو بهش تکون ميداد تقريبا داد زد!

-حيف که هدفم از اوردنت تو اين خونه فقط پاک موندنته وگرنه کسي که با قهر از خونه من رفت بيرون ديگه اينجا جايي نداره!

بعد از کمي مکث قبل از اينکه مي گل بتونه حرفي بزنه گفت:ببين خانوم خوشگله..من اگر تورو ميخواستم اولا 1 سال و نيم صبر نميکردم..همون شب کار و تموم ميکردم...در ضمن اين همه هم دردسر نميکشيدم که به اون خواهر......سري تکون داد و لبش و گزيد و ادامه داد...باج نميدادم....من فقط و فقط تورو اينجا اوردم براي اينکه اون ترگل بي همه چيز تو منجلاب نکشونتت که ميدونم بالاخره اين کار و ميکنه...مگر همينجا باشي...من شايد خيلي کارها بکنم..اما مردونگي و شرفم هنوز براي خودش حرف اول ميزنه...تا اين لحظه که جلوت وايستام....با 1000 تا دختر بودم اما با يکيشون به زور نبودم...اينقدر مرد هستم شخصيت طرفم برام مهم باشه ....اوني که مياد تو بغل من خودش خودش و بي شخصيت کرده....اما من به شعور و شخصيت کسي توهين نميکنم....تو هم اگر اينجايي براي اينکه به شخصيتت توهين نشه...يه بار دستم و اوردم بالا قسم خوردم در اماني....لطف کن تو هم به شخصيت من احترام بزار ...ولي باز هم ميل خودته....دوست داري اخرم بيافتي تو کثافت کارياي خواهرت راه بازه!....دوست نداري هم...ميتوني بموني....گفتم که تو اينجا زندگي ميکني....خيلي عادي...منم همينطور...به کار هم کار نداريم ....

مي گل که مثل شهروز کمي اروم شده بود اومد بگه اگر خيلي ميخواستي کمک کني برام خونه ميگرفتي چرا من و اوردي پيش خودت؟اما احساس کرد زيادي پررو ميشه...در همين حد هم لطف کرده بود!

با چشم تعقيبش کرد که رفت و باز خودش و انداخت رو مبل...حالا ديگه نه روش ميشد بمونه نه دلش ميخواست بره....با خودش فکر کرد اينطوري حداقل با يکي ميخوابم..اونجوري مجبورم با 10 نفر....با اين فکر به خودش لرزيد...چه فکر چندش اوري!بهتر ديد خجالت و کنار بزاره و بره تو اتاقش...حالا که تو اين جريان قرار گرفته بود!بايد باهاش کنار ميومد...بايد بازي ميکرد و برنده ميشد...



رفت تو اتاقش و در بست....باز نشست رو تخت و خيره اطرافش و نگاه کرد....يادش افتاد ماه ديگه مدارس شروع ميشه...حالا چي ميشد؟؟؟اين پسري که ادعا ميکرد ميخواد بزاره اين درس بخونه کجا ميخواست ثبت نامش کنه؟؟؟با چه مدارکي؟؟؟همينطوري وقتي ترگل ميرفت براي ثبت نامش هزار و يک سوال و جواب ميکردن که مادرش کو و تو چيکارشي و؟مدرک و هزار کوفت و زهرمار ميخواستن..اما حالا چي؟؟؟اون خواهرش بود اين چيکارشه؟؟؟دلش گرفت...نکنه نزاره درس بخونم؟؟؟اما گريه نکرد...خيلي وقت بود ياد گرفته بود زود گريه نکنه..اينقدر از دست ترگل کتک خورده بود و گريه کرده بود انگار چشمه اشکش خشک شده بود...اما نميدونست همون موقع که داره فکر ميکنه باز شهروز در حالي که داشت خوابش ميرد ياد يه چيزي افتاد..بلند شد و باز شماره آرمان(وکيلش ) رو گرفت!

-بله شهروز؟

-شماره ترگل و داري؟

-نه پاکش کردم ج...خانوم و!

-شمارش و ميدم زنگ بزن بگو فردا مياد پيشت علاوه بر شناسنامه و مدارک مي گل بره مدارکش و از مدرسه اش هم بگيره!

romangram.com | @romangram_com