#می_گل(جلد_اول)_پارت_13
انگار راست ميگفت...اصلا گيرم ميرفت بيرون...بعدش کجا ميرفت تو اين شب تاريک...ساعت 10 شب...باز هم از يه جا مثل همينجا سر در مياورد!
با حرص با همون لباسها رفت نشست رو يه کاناپه که کسي ننشسته بود..از مهمونها و مهموني بدش ميومد...همه زننده و جلف....انگار اتاق خوابشون همين وسطه!کثيفها...کثافتها!!!
گرمي نگاه کسي توجهش و جلب کرد!شهروز بود...ترگل نشسته بود کنارش رو دسته مبل و تند تند بهش چيزي ميگفت و اون هم با اخم و عصانيت نگاه ميکرد و حرف ميزد...خيره نگاهشون کرد..ميدونست بحث سر اونه..وگرنه اورده بودش چيکار..چند وقتي بد زمزمه ميکرد بيا مهموني...خوش ميگذره...باحاله و وقتي ديده بود راضي نميشه از در ندارم و خودت بايد کار کني به من چه خرجت و بدم در اومده بود!و بعدم تهديد و دعوا و حالا هم که دروغ و کلک!!!
وقتي به خودش اومد شهروز جلوش ايستاده بود و با اخم خيره نگاهش ميکرد..وقتي فهميد از فکر بيرون اومده گفت:سلام...خوبي؟
حتي دستش رو هم دراز نکرد...مغرور تر از اين بود که کسي باهاش دست نده و ميدونست اين دختر تو اين موقعيت اين کار و ميکنه....
مي گل بدون اينکه جواب بده خيره نگاهش کرد!
کنار مي گل نشست...قبل از اينکه مي گل بلند بشه دستش و محکم گرفت و در گوشش گفت:خيلي خوشگلي...اما بيشتر از اون خانومي...تو مال اين حرفها نيستي..خام خواهرت نشو!اولين و آخرين بارت باشه از اين مهمونيا ميري....الانم مثل بچه ادم بلند شو...ميفرستمت بري....
اين و گفت و از جاش بلند شد و رفت سمت مردي که دم در ايستاده بود بهش چيزي گفت...مي گل بعد از حرفهاي اون پاشده بود ايستاده بود...به سمت مرد رفت.......شهروز هنوز کنار مرد ايستاده بود وقتي مي گل بهشون رسيد...رو به ميگل گفت..ادرس و بده ميرسونتت!و رو به مرد گفت:تا نرفته تو خونه حرکت نکن....با رفتن شهروز به سمت بقيه ....اون مرد حرکت کرد و مي گل نگاهش و از نگاه پر از نفرت و کينه خواهرش گرفت و با عجله از اونجا خارج شد...بماند که شب خواهر مستش با داد وهوار اومد خونه و کلي بد و بيراه بهش گفت .اما الان چيزي که براش مهم بود رفتار خواهرش نبود اين بود که اين يه نقشه بود..اون با نقشه اونجا کشونده شده بود...با اين فکر از جا پريد و به سمت در دويد...در اتاق و باز کرد و مستقيم به سمت در خروج دوان شد....شهروز که تازه دراز کشيده بود با صداي گرمپ کرمپ پاي مي گل روي پارکتها پاشد نشست...کجا؟؟؟
اما مي گل در و باز کرده بود و رفته بود بيرون..نگاهي به اطرافش کرد نتونست پله ها رو پيدا کنه رفت سمت اسانسور اما طبقه 3 کجا و پنت هاوس کجا؟دستهاي قوي شهروز که دور بازوش حلقه شد مجال فکر کردن به راه فرار بهش نداد!
-کجا ميري؟
صداي محکم و عصبانيش...اخمهاي در همش...فشار دست قويش...و نفسهاي از روي عصبانيتش باعث نشد مي گل بترسه...مستقيم تو چشمهاش نگاه کرد و خيلي حق به جانب گفت:همش نقشه بود.اره؟از همون مهموني نقشه کشيدي من و بخري؟ولي کور خوندي!من حاضرم بميرم اما تن فروشي نکنم!
دستش و به آرومي گرفت و به سمت خونه کشيد اما اون با شدت دستش و کشيد.
romangram.com | @romangram_com