#می_گل(جلد_اول)_پارت_113


مي گل پوزخندي زد...

-من؟من تا اين سن تنها سفري که رفتم با مدرسه رفتم مشهد....هيچ جا رو نديدم نه ميشناسم...

-تو جغرافي که خوندي...از دوستات که شنيدي...کوير دوست داري بريم؟

-شما به خاطر من که برنگشتيد؟

-حالا اگر برگشته باشم چي ميشه؟

مي گل با استرس نگاهش کرد و گفت:اگر اينطوره بهتره برگرديد....

بي توجه به کاري که ميخواست بکنه قابلمه اي رو که از تو کابينت برداشته بود و گذاشت رو ميز و با عجله رفت تو اتاقش!

شهروز رفت و قابلمه رو گذاشت تو کابينت...ساعت و نگاه کرد 12 و نيم بود!

نشست جلوي تلوزيون.....اما تمام حواسش تو اتاق مي گل بود...چرا بيرون نميومد؟؟؟يعني ناراحتش کرده بود؟؟؟خيلي عجولانه پيشنهاد سفر و داده بود؟؟؟؟آره خيلي عجولانه و بي مقدمه بود...کار و خراب کرده بود...بند و اب داده بود...!!!سرش و تکون داد و از خودش پرسيد...واقعا سوتي دادم؟؟؟من؟؟؟با اين تجربه؟؟؟تو اين سن؟؟؟

بلند شد رفت پاي پيانوش....همون کاري که هميشه خودش و باهاش آروم ميکرد....اول آروم دستي رو دکمه هاش کشيد...و بعد شروع کرد به نواختن....

مي گل داشت فکر ميکرد...از ترحم بدش مياد..از دلسوزي...از اينکه کسي به حالش دل بسوزونه...چرا بايد شهروز اون جمع دوستانه اي که هر سال باهاشون بود و ول کنه و برگرده؟کاش نگفته بودم برم سفر...آخه دختر تو اين همه سال عيدها تو خونه بودي...امسالم ميموندي خبرت....معلومه از اون بي جنبه هايي....تا يه کم مستقل شدي ميخواستي ول بشي....ببين...حالا شهروز به خودش گرفت...فکر کرد به قول ترگل پا دادي....با اين فکرها بغض کرد....تابستون ميرم واحد ميگيرم..جهشي ميخونم..من ميتونم..بعدم يه جوري کنکور ميدم شهرستان قبول بشم....برم از اين خونه......اومدم جاي اين بدبختم تنگ کردم!!!خب معلومه با وجود يه دختر تنها وسوسه ميشه.......حالا خوب شد؟؟ديگه تو خونه هم راحت نيستي...تمام اين مدت اون صدايي که ميگفت دوستت داره رو سرکوب ميکرد....باشنيدن صداي شهروز از جا پريد!

-مي گل!!!مي گل!!


romangram.com | @romangram_com