#می_گل(جلد_اول)_پارت_11
بي خيال...بايد فکر ميکرد تا بفهمه اين و کجا ديده و کي؟؟؟چشمهاش و بست و فکر کرد....يهو يادش اومد با ياد آوريش از جاش پريد...آره...خودش بود...همون پسري که يه بار ترگل با ترفند اينکه ميريم يه مهموني دخترونه برده بودش يه مهموني...پر از پسر و دخترهاي....!!!از در که رفته بودن تو ...يه راست رفته بودن سمت شهروز که اصلا متوجه اونها نبود و در حالي که سيگار برگي تو دستش بود داشت با يه پسر ديگه صحبت ميکرد!
-سلام عزيزم...
سرش و بلند کرد و به ترگل نگاه کرد..بدون اينکه جواب سلام بده برگشت و به مي گل که با وحشت به اطرافش نگاه ميکرد و از ترس اويزون ترگل شده بود نگاهي انداخت....
-مي گله؟
ترگل در حالي که مانتوش و در اورد گفت آره....داشته باشش برم لباس در بيارم و مي گل و به سمت شهروز هل داد!
اما مي گل قبل از اينکه تعادلش و از دست بده دوباره صاف ايستاد و گفت:باهات ميام! و دنبال تر گل که داشت به سمتي ميرفت راه افتاد!
توي اتاقي که چند تا دختر داشتن ارايش تن زننده اشون و تند تر ميکردن به سمتشون برگشتن...
-سلام ترگل....اومدي؟
بعد به مي گل که وحشت از صورتش ميباريد نگاه کردن و گفتن:بابا خيلي جيگره به خدا!اند دافه!
مي گل خودش و بيشتر چسبود به ترگل!
يکي از دخترها-زيادي صفر کيلومتره هاااا!!!
ترگل با حرص مي گل و هول داد اون طرف و مانتو روسريش و در اورد...يه تاپ سفيد يقه شل که از پشت و جلو باز باز بود تنش بود....يه جين چسب هم پاش بود..قد متوسطش و با پوشيدن يه کفش پاشنه بلند سفيد بلند کرده بود...دستي تو موهاي لختش که ديگه رنگ طبيعيش با اون همه رنگي که روش گذاشته بود معلوم نبود کشيد...در حالي که ارايشش و مثل بقيه پر رنگ تر ميکرد از تو ايينه نگاهي به مي گل که از نظر اون مثل يولا ايستاده بود کرد و گفت"بکن ديگه اونهارو...نکنه با اونها ميخواي بشيني؟
romangram.com | @romangram_com