#می_گل(جلد_اول)_پارت_109
با خودش فکر کرد...دانشگاه قبول بشم راحت ميشم..حداقل با دانشگاه ميتونم اينور انور برم....روزنامه رو پرت کرد و بلند شد....ساعت 8 شب بود...کمي از غذاي ظهر و خورد و رفت سر کتابهاش...به ما نيومده تعطيلات عيد داشته باشيم..همون درس بخونيم بهتره!!!
شهروز ليوانش و يه جا سر کشيد...سيگاري اتيش زد و پاش و گذاشت رو ميز.....تمام حواسش پيش مي گل بود...براي خودشم تعجب داشت...اما ترجيح داد به اين چيزا فکر نکنه...فکر کردن به ميگل و غرق شدن تو اين حس براش لذت بخش بود!!!!با اينکه هر چند وقت يه بار به خودش نهيب ميزد يه هوسه..به محض اينکه ازش سير اب بشي همه چيز تموم ميشه..اما ترجيح ميداد تا سيراب شدن از حسش لذت ببره....!!!
يه لحظه يه تصميمي گرفت...با خودش فکر کرد رو مستي اين تصميم و گرفتم..اما ترجيح داد فقط عمليش کنه.....
ساعت 2 شب بود....ميگل که در حال درس خوندن خوابش برده بود و بعد از 1 ساعت از خواب پريده بود..ديگه خوابش نبرده بود...کانال موزيک زده بود در حالي که از نبود شهروز استفاده کرده بود و يه تاپ و شلوارک کوتاه پوشيده بود در حال خالي کردن انرژيش بود!
اما وقتي در حال چرخيدن بود شهروز و ديد ,در حالي که سرش پايين بود داشت در خونه رو ميبست!!!
ناخودآگاه يه نگاه به خودش انداخت...لباسش خيييلييي ناجور بود..باز به شهروز نگاه کرد...بدون اينکه نگاهش کنه همونطور که سرش پايين بود رفت تو اتاقش...نه اينکه خجالت کشيده باشه احساس کرد مي گل براش مقدسه..دلش نخواست نگاه هرزه بهش بندازه...حسي که براش خيييليي عجيب بود..شايدم همون احساس مسئوليته بود!!!
مي گل وقتي ديد شهروز رفت تو اتاقش دويد تو اتاقش و لباسش و عوض کرد..بعد برگشت بيرون و تي وي رو خاموش کرد..خواست بره و از شهروز بپرسه چرا برگشته اما اينکار و نکرد...حتما با دوست دخترش دعواش شده که فرداي سال تحويل هنوز اين همه از تعطيلات باقي مونده برگشته...در اينصورت الان حسابي عصبانيه...منم ديگه تحمل تحقير شدن ندارم!!!
رفت تو اتاقش و خوابيد رو تخت....با همون لباسها...مست مست بود....بر عکس هميشه که تو جاده نميخورد اينبار تا جايي که تونسته بود خورده بود....فکر کرد بزار اين و بهانه کنم تا به سرابم برسم....اما چرا نتونست...چرا بدتر شد؟؟؟چرا حتي نگاهشم نکرد..وقتي ديد لباسش خيلي بازه سرش و انداخت پايين...شهروز پسري بود که خيلي خودش و کنترل ميکرد...تا خودش نميخواست نسبت به هيچ دختري حتي اگر کاملا جلوش برهنه بود کشش پيدا نميکرد...و حتي تحريک نميشد...اين موضوع کاملا در اختيارش بود..اما حتي دلش نخواست مي گل و نگاه کنه...با همون يه نيم نگاه دلش لرزيده بود و فکر کرده بود اين حسي که من پيدا کردم پاک تر از شهوته!!!
سرگيجه مستي داشت ديوونه اش ميکرد..بلند شد و با لباس رفت زير دوش.....از اين حال بدش ميومد...شايد اين دومين بار بود اين حس و داشت..يه بار به خاطر مرگ پدر مادرش و غم از دست دادنشون اينقدر خورده بود و حالا!!!......
وقتي چشم باز کرد نفهميده بود کي از حموم بيرون اومده و خوابيده...هوا روشن شده بود!!!ساعتش و نگاه کرد 11 بود...بايدم هوا روشن بود...از جاش بلند شد و رفت بيرون!نگاهي به اطرافش انداخت...مي گل نبود...رفت تو آشپزخونه.روي ميز صبحانه مفصلي چيده شده بود...معلوم بود مي گل بيدار شده و صبحانه اش و خورده!با اينکه خيلي دلش ميخواست مي گل هم همراهيش کنه اما تنها بدون اينکه مي گل و صدا کنه نشست و شروع کرد به خوردن....همينکه تو خونه اي که مي گل هست داره صبحانه ميخوره براش کافي بود...به اين فکرش پوزخند زد...برو بابا !!!تورو چه به اين حرفها؟؟؟
هنوز چند لقمه نخورده بود که صداي مبايلش و شنيد..کمي فکر کرد ببينه کجا ميتونه باشه..به دنبال صدا دور خونه گشت..ديشب اينقدر مست بود که اصلا يادش نميومد چي و کجا گذاشته؟روي ميز نهارخوري پيداش کرد...برش داشت...برعکس تصورش که فکر ميکرد علي هستش مامان علي بود...گوشي و برداشت
-بله؟
romangram.com | @romangram_com