#می_گل(جلد_اول)_پارت_103


اون مهموني براي مي گل بر خلاف چيزي که فکر ميکرد خيلي دير و سخت گذشت...کمي با گلاره و سما رقصيد...اما حضور اراد غذابش ميداد....نه براي اينکه پسر بدي بود..بلکه براي اينکه پسر خيلي خوبي بود...خالصانه و صادقانه عشق ميورزيد...اما مي گل هيچ مدله نميتونست خودش و راضي به اين رابطه کنه!!!مطمئن بود اين جور روابط رو درس خوندنش تاثير ميزاره...حالا که شرايطي براش پيش اومده بود که بتونه راحت و با شرايط عالي درس بخونه نبايد با دست خودش همه چيز و خراب ميکرد!!!حالا اين پسر بدون اينکه بهش بر بخوره و خسته بشه تمام مدت در کنارش بود....

شب با اصرار خواست برسونتش...اما مي گل مخالفت کرد و با آژانس برگشت خونه!به محض اينکه رسيد به ساعت نگاه کرد 2 و نيم بود....اول خواست زنگ نزنه به شهروز...فکر کرد دير وقته...اما بعد پشيمون شد..اون گفت بزن...نزنم هم عصباني ميشه هم فکر ميکنه ريگي به کفشم بوده....

تلفن و برداشت و شماره گرفت!

شهروز که 1 ساعتي بود از جمع بزن و برقص بقيه که کنار استخر راه انداخته بودن بيرون اومده بود و رو تختش دراز کشيده بود....با شنيدن صداي زنگ مبايلش که تو اين سه ساعت بيشتر از 100 بار نگاهش کرده بود که مبادا تو سر و صدا زنگ خورده باشه و اون نشنيده باشه از جا پريد و به محض ديدن شماره خونه تماس و برقرار کرد

-بلهه؟؟؟

خيلي دلش ميخواست بگه جانم..اما نگفت...تنها دليلشم خود مي گل بود...اون نبايد فعلا چيزي ميفهميد...

مي گل با شنيدن صداي بشاش شهروز خيالش راحت شد که شهروز خواب نبوده!

-من رسيدم!

اين يعني مکالمه بايد تموم ميشد...اما اين چيزي نبود که شهروز ميخواست

-خوش گذشت؟

-بله!

مي گل بي ادبانه جواب نميداد..در کمال ادب و احترام جوابهاي کوتاه ميداد!


romangram.com | @romangram_com