#ملورین_پارت_99
خاله عاطفه برای نهار سنگ تموم گذاشته بود.
بعد از خوردن نهار با دوقلو ها، وهرام و شایان رفتیم لب ساحل. روبه روی دریا نشسته بودیم.
آرمیس رو به وهرام کرد:-حالا باید چیکار کنیم؟
وهرام-از اینجا به بعدش رو باید به من و شایان بسپارین...
آبدیس باتعجب-:چرا؟
شایان به جای وهرام جواب داد:-از روی تله ی ماسه ای که گذشتیم باید اطراف سنگ رو داربست ببندیم.
-چرا داربست؟
شایان-ببین ملورین، اون یه سنگه که به سقف تونل هم یه جورایی متصله...ممکنه وزن سقف روی سنگ باشه و وقتی ما سنگ رو میشکنیم، کل سقف بریزه و ما اون زیر مدفون بشیم.
آبدیس رو به وهرام کرد و گفت:-بعدش چی میشه؟
وهرام- نمیدونم...شاید یه تله ی دیگه روبه رومون باشه، اینا رو بابا میدونه...
بعد از تقریبا یک ربع آرمیس بلند شد و گفت:-من میرم یکم استراحت کنم.
آبدیس-صبر کن منم میام
آرمیس-ملورین تونمیای؟
سرم رو به طرفش چرخوندم و گفتم-شما برین من بعدا میام...
با رفتن دوقلو ها وهرام هم بلند شد، خداحافظی کرد و به سمت ویلا رفت ولی شایان هنوز کنار من نشسته بود.
زانوهام رو بغل کردم و به آبی دریا زل زدم.
-آخرش چی میشه...
شایان-به احتمال زیاد یه دفینه ی بزرگ.
-خوب این دفینه چه ربطی به مرگ خانواده من داره؟چه ربطی به حرفای مادربزرگ داره؟
شایان-نمیدونم...خیلی عجیبه.
romangram.com | @romangram_com