#ملورین_پارت_100


-شایان

شایان-جونم

از جوابش جا خوردم ولی به روی خودم نیاوردم.

-توهم باستان خوندی؟

شایان-اره برخلاف میل پدرم منم باستان خوندم.

دیگه چیزی نگفتم...مدتی گذشت بلند شدم، شایان با بلند شدن من بلند شد.

شایان-میری توام؟

-اره یکم خسته ام.

داشتم به سمت ویلا می رفتم که صدام زد:-ملورین

سرم رو به طرفش چرخوندم:-بله؟

شایان-هیچی...فقط مواظب خودت باش

معنی رفتارش رو درک نمی کردم فقط به گفتن همچنین اکتفا کردم و به سمت در کوچیک ویلا رفتم.

هنوز برای اومدن عمو رضا زود بود پس به طرف در ورودی خونه راه افتادم.

بین درخت ها دوباره عروسک رو دیدم،به سمتش رفتم و از روی زمین برداشتمش ولی اثری از خون روی صورتش نبود. فکری به سرم زد.دیگه دوست نداشتم این عروسک لعنتی رو ببینم.عروسک رو روی پله ها گذاشتم و به سمت انباری کوچیک کنار خونه سرایداری رفتم، طبق معمول درش باز بود.

در رو آروم هُل دادم و بازش کردم. داخل انباری به شدت تاریک بود و هواش خفه کننده...با دست سعی کردم کلید برق رو پیدا کنم.بعد از چند دقیقه گشتن بلاخره پیداش کردم.

حالا انباری روشن بود.خیلی شلوغ بود و انبوه وسایل روی هم به شدت خودنمایی می کرد.

گوشه ی انباری وسایل باغبونی بود خواستم به طرفشون برم که چیزی توجهم رو جلب کرد.

گهواره اون اینجا چیکار می کرد! اصلا اون رو یادم نبود.

به سمتش رفتم و دستی روش کشیدم.پر از خاک بود.دوباره همه چیز داشت جلو چشم هام جون می گرفت. زیر درخت بزرگ گیلاس می نشستم و عروسکم رو توی گهواره میذاشتم براش لالایی میخوندم و با ریتم آرومی تکونش می دادم.با یاد عروسک بیخیال گهواره شدم و از بین خرت و پرت های وسایل باغبونی به سختی بیلچه ی کوچیکی رو پیدا کردم و از انباری بیرون اومدم. تعجب کردم عروسک هنوز سرجاش بود.

از روی پله ها برداشتمش و به سمت انبوه درخت های باغ رفتم.میخواستم یک بار برای همیشه از دست این عروسک منحوس راحت بشم.

romangram.com | @romangram_com