#ملورین_پارت_101


روی زمین زانو زدم عروسک رو کنارم گذاشتم و با بیلچه شروع کردم به کندن.

عروسک رو توی گودال گذاشتم به چشم های وحشتناک و درشتش خیره شدم.برق خاصی توی چشم هاش دیده می شد انگاری خوشحال بود و لبخند می زد. با بیخیالی خاک هارو با دستم به سمت گودال هدایت کردم.

لحظاتی بعد عروسک کاملا زیر خاک مدفون شده بود. بیلچه رو سرجاش گذاشتم و لحظاتی بعد با لبخندی از رضایت روی لبام نقش بسته بود به طرف اتاقم رفتم.

صدایی توی سرم اکو شد!

صدا-:این آخرش نیست!همتون احمقین باز هم تاریخ تکرار شد...

عمورضا و پسرا توی تونل مشغول کار بودند، سعی داشتن هرچه زودتر کار داربست بستن اطراف سنگ رو تموم کنن. هوا تاریک شده بود که کارشون تموم شد و بقیه ی کارها رو گفتن فردا انجام میدن.

روی تختم دراز کشیده بودم و با موبایلم بازی می کردم...بعد از تقریبا نیم ساعت خسته شدم و روی تخت پرتش کردم، خیلی خسته بودم ولی اصلا خواب به چشم هام نمی اومد همش اون صدای لعنتی یادم می اومد.نمیتونستم معنی اون جمله رو درک کنم، درکش برام سخت بود.انقدر غرق در افکارم بودم که نفهمیدم کی خوابم برد.

با نوری که مستقیم توی چشم هام میزد، پلک هام رو تکون دادم و چشمام رو باز کردم و دستم رو روی چشم هام گذاشتم تا مانع از خوردن نور خورشید به چشمام بشم.

بلند شدم و نشستم از پنجره به بیرون خیره شدم.امروز هوا خیلی خوب به نظر می رسید.از تخت پایین پریدم و پنجره رو باز کردم.هجوم هوای تازه به داخل اتاق آرامشی وصف ناشدنی بهم می داد، نفس عمیقی کشیدم و به طرف حموم رفتم...

جلو آینه ایستاده بودم و موهام رو خشک می کردم که ماهرخ صدام زد و گفت عمورضا و پسرا اومدن.

از پله ها پایین رفتم، عمورضا، وهرام و شایان روی مبل نشسته بودن و مشغول نوشیدن قهوه ای بودن که ماهرخ درست کرده بود.به همه سلام کردم و روی مبل تکی کنار وهرام نشستم.چند دقیقه بعد دوقلو ها هم اومدن و همگی یه سمت محل حفاری شده رفتیم.

وهرام یه دِلر و یه مایع غلیظ خاکستری رنگ با خودش اورده بود که باعث تعجب من و دوقلو ها شد اما به روی خودمون نیاوردیم شاید می خواستیم خودمون با چشم خودمون کارشون رو ببینیم و فعلا سوال پیچشون نکنیم.

وقتی وارد تونل شدیم تازه نتیجه ی زحمات عمورضا و پسرا رو دیدم.جلوی سنگ رو خیلی ماهرانه داربست بسته بودن.

ساکت گوشه ای ایستاده بودیم و به آقایون زل زده بودیم.

وهرام سیم بلند دلر رو بیرون از تونل برد و برگشت.شایان دلر رو توی دستش گرفت و شروع کرد به سختی سنگ رو سوراخ کردن.

وهرام مایع رو توی سوراخ های سنگ ریخت.

بعد از اینکه چند سوراخ روی سنگ ایجاد کردن و توش رو پر از اون مایع غلیظ کردن.عمورضا رو به ما کرد و گفت:-حالا باید سه چهار ساعت صبر کنیم.

با ای حرف عمورضا از تونل بیرون اومدیم.

وهرام و آبدیس همش باهم پچ پچ می کردن ، آرمیس به سمتم اومد.

آرمیس-میگم این دوتا مشکوک نیستن؟

romangram.com | @romangram_com