#ملورین_پارت_102
شونه ای بالا انداختم و با بی حوصلگی گفتم:-نمیدونم...و به سمت اتاقم رفتم، فکرم حسابی درگیر بود.
وسط تونل با آبدیس ایستاده بودم.سنگ گوی مانند تیکه تیکه شده بود و مقداری ازش کف تونل ریخته شده بود.
هوا به شدت گرفته و تاریک بود انگار خورشید از این سرزمین قهر کرده بود و دل خستش رو به دست آسمون تیره سپرده بود.
نور کمی توی تونل افتاده بود،زیاد نبود در حدی که بتونیم جلومون رو ببینیم.
نفس عمیقی کشیدم هوا سنگین بود و بوی موندگی می داد.
یک بار دیگه فضای روبه رومون رو از نظر گذروندم...پله های متعدد سنگی که به نظر میرسید خیلی قدیمی باشه، به سمت پایین می رفتند و توی تاریکی گم می شدند.
آبدیس دستم رو توی دستش فشرد و گفت:-من میترسم...
با این که ترس به شد از کل وجودم به قلبم سرازیر بود، به سختی لبخندی زدم و گفتم:- نترس خواهری
آبدیس کنجکاو به جلوش زل زد و گفت:-بیا بریم جلو تر
سرم رو به نشونه باشه تکون دادم.
آبدیس دستش رو از دستم بیرون کشید.همون لحظه گرمای دستی رو روی شونم حس کردم. با وحشت سرم رو چرخوندم...عمورضا بود اما چشماش سرخ بود.دست و پام می لرزید.
با صدای جیغ بنفش آبدیس سرم رو به شدت چرخوندم.با دیدن صحنه ی رو به روم جیغ بلندی زدم...درست پله سوم مثل گودالی پایین رفت، آبدیس پرت شد توی گودال و همینجوری خاک و سنگ بود که به سمتش سرازیر می شد.بهترین دوستم داشت جلوی چشمام زنده زنده دفن می شد!
جیغ بلندی کشیدم و از خواب پریدم. روی پیشونیم عرق سرد نشسته بود و به شدت نفس نفس می زدم.
احساس کردم کسی روی تخت نشست!
با ترسی که باعث شده بود مردمک چشم هام به شدت بلرزه سرم رو چرخوندم و به دو تیله قرمز وحشی رسیدم!
ترسیده پتوم رو چنگ زدم و سعی کردم خودم رو گوشه ی تخت بکشم...پیرزن وحشتانک با اون چشم های رعب آورش بهم خیره شد و قهقه شیطانیی سرداد که تا تک تک سلول های بدنم رو سوزوند.
با صدای جیغ من ماهرخ به شدت در اتاقم رو باز کرد و پیرزن غیب شد!
سرم به شدت درد می کرد، اومده بودم توی اتاقم و انقد توی فکر بودم که نفهمیدم کی خوابم برد.
ماهرخ رو فرستادم بیرون...
بلند شدم و لباس هام رو مرتب کردم و شالم رو روی سرم انداختم.
romangram.com | @romangram_com