#ملورین_پارت_98
-صدای چیه؟
عمورضا با ابروهایی درهم به گوشه ای زل زد.
عمورضا-اذیت و آزار هاشون شروع شد.
آرمیس با ترس و به سختی آب دهنش رو قورت داد.
آرمیس-کیا؟
وهرام درحالی که ترس کمی توی چهرش مشهود بود به جای عمورضا جواب داد-اجنه
دست آبدیس که کنارم بود رو محکم توی دستم گرفتم.
صدای دست زدن و خندیدن همش توی گوشم میپیچید و باعث می شد از ترس بیشتر و بیشتر توی خودم مچاله بشم.
آرمیس و آبدیس به من چسبیده بودن ولی من حالم مثل اونا بود ازترس نمیتونستم حتی حرفی بزنم.
تقریبا یک ربع به همین وضع گذشت که بلاخره صدای خنده و دست ها متوقف شد.
عمورضا که گوشه ای نشسته بود،با متوقف شدن اون صداهای شوم و ترسناک بلند شد و روبه روی اون قسمت شنی ایستاد و یک بار دیگه با دقت به روبه رو نگاه کرد.
ناگهان وهرام با خوشحالی گفت:-این فقط یک خطای دیده...به گوی سنگی اشاره کرد و ادامه داد:-ببینین سطح زیر سنگ کاملا صافه و شیب جلوش باعث خطای دید شده...
عمورضا به جایی که وهرام اشاره کرده بود نگاه کرد و گفت:-درسته اون سنگ توی نقطه ی صافه.
شایان:-پس باید یه تخته ی چوبی بیاریم و...وهرام با خوشحالی گفت:-تخته رو بذاریم روی قسمت ماسه ای و ازش رد بشیم.
عمورضا-بهتره فعلا بریم و بعد از ظهر با امکانات بیشتری بیایم.
همه تایید کردیم.
ظهر خاله عاطفه برای نهار دعوتمون کرده بود.
عجیب بود ولی کنار این خانواده به شدت احساس راحتی می کردم.
تازگیا وهرام و آبدیس خیلی مشکوک شده بودن، بعضی وقت ها درگوش هم پچ پچ می کردند و می خندیدن...آرمیس این اواخر بیشتر از همیشه خواب اون پسر رویاهاش رو میدید و همش آشفته بود.
شایان رفتارش خیلی با من عجیب شده بود، خوب شایان پسر خوبی بود ولی برای من مثل یه برادر بود که همیشه حمایتم می کرد.
romangram.com | @romangram_com