#ملورین_پارت_97
عمورضا و وهرام بودن که به سمت ما می اومدن.
بعد از سلام و احوال پرسی کوتاهی به طرف ویلا رفتیم.دوقلو هاهم دیگه بیدار شده بودند...
جلوی ورودی تونل ایستاده بودیم،دست هرکدوممون هم یک چراغ قوه بودچون عمورضا تاکید کرد که باید اطرافمون به خوبی روشن باشه .
عمورضا یه بار دیگه با دقت اطراف رو با دقت چک کرد و ناگهان با خوشحالی گفت:-ما اشتباه متوجه شدیم، این یه تله ی اهرمه نیست یه جور کلکه...
به کف تونل دقت کردم جنسش از خاک کوبیده شده بود و دیوار ها و سقف هم رنگ تقریبا سفیدی داشت که عمورضا میگفت جنسش ساروجه...
وهرام اولین قدم رو به آرومی به داخل تونل برداشت. اتفاق خاصی نیافتاد.ما هم آروم پشت سرش رفتیم زمین شیب کمی به طرف سنگ داشت یه جور سربالایی اما با شیب کم.
ترس توی دل تک تکمون رخنه کرده بود.روی پیشونیم عرق سرد نشسته بود و قلبم به شدت به قفسه سینم می کوبید.
عمورضارو به ما کرد و گفت:-با دقت هرقدم که برمیدارین اطرافتون رو نگاه کنین و هرچیز مشکوکی دیدین فورا بگین.
با روشنایی زیادی که حاصل نور چراغ قوه های قوی مون بود آروم و با احتیاط به سمت گوی بزرگ سنگی می رفتیم.
ناگهان عمورضا با صدایی ترسیده گفت:-صبرکنین.و به جلوی پاهامون اشاره کرد.
درست در پنج متری گوی سنگی یه قسمت جنسش از ماسه بود.
عمورضا-اگه اون قسمت پا بذاریم، یا گوی میاد به سمتمون و یا گوی گول زنندس واونجا یه چاهه که توش فرو میریم و کفش نیزه هست.
با تعجب به جلوی پام زل زدم.
با وحشت قدمی عقب گذاشتم.دوقلوهاهم حال بهتری نداشتن...اونا هم مثل من وحشت زده بودند و عقب گرد کرده بودند.
باورم نمی شد اکه عمورضا زودتر نمی گفت ویک قدم دیگه جلو می گذاشتم،مرگم حتمی بود.
این بازی خطرناکی بود که واردش شده بودم.
هیچ راه برگشتی نیست،هیچی...
همینجوری روبه روی تله ی ماسه ای ایستاده بودیم که احساس کردم صدای دست و شادی میاد انگاری جشنی برگذار شده بود.
عجیب بود صدا درست از بیرون جایی بود که ما حفاری کرده بودیم.
با چشم هایی که ازشون ترس میبارید به عمورضا زل زدم.
romangram.com | @romangram_com