#ملورین_پارت_96


یه گربه ی سفید پشمالو درست لبه ی استخر افتاده و خونی بود،انگاری حیوون درنده ای بهش حمله کرده بودو یکم اونطرف تر همون عروسک اهریمنی لعنتی افتاده بود که دور دهنش خونی بود.

دیگه هرلحظه نزدیک بود ازهوش برم که با تمام توان به سمت در کوچیک پشت ویلا دویدم بازش کردم، همینجوری که اشک هام روی گونه هام روون بود به سمت ساحل میدویدم.

دیگه از این همه اتفاق جورواجور خسته بودم، دلم میخواست ازاین همه هیجان دور بمونم.

لب ساحل نشستم،اشک هام رو پاک کردم، زانوهام رو بغل کردم و سرم رو روی زانوم گذاشتم. به دریا خیره شدم.گه گاهی موج بزرگی آب های نقره ای رنگ رو به رقص در می آورد و به سمت ساحل هدایتشون می کرد.

خورشید هنوز طلوع نکرده بود انگاری خوابش برده بود و از فرط خستگی خواب مونده بود.

هیچ صدایی به گوشم نمی رسید. فقط سکوت بود و سکوت که البته صدای موج های آشفته ی دریا لحظه ای این سکوت رو درهم می شکست و سمفونی دوست داشتنیی اجرا می کرد.

صدای کسی رو شنیدم و سرم رو به سمت راستم چرخوندم، مردی تقریبا پنجاه متر اونطرف تر با موبایلش صحبت میکرد. آشفته بود و دائم قدم میزد و گاهاً سر شخص پشت تلفن داد می زد. یکم دقت کردم، شایان بود ولی اون صبح به این زودی اینجا چیکار می کرد.

صحبتش که تموم شد با عصبانیت موبایلش رو توی جیبش انداخت و دستش روی توی موهاش کشید.

چشمش که به من خورد به سمتم اومد،اول تعجب کرد ولی بعدش کنارم نشست.

شایان-چرا صبح به این زودی بیدار شدی؟

-ازخواب پریدم، تو چی؟

عصبی به رو به رو خیره شد.

شایان-پدرم زنگ زده بود.

با تعجب گفتم-این موقع؟

شایان-پدر،مادر و خواهرم چند ساله خارج از کشور زندگی میکنن،اونجا الان ظهره

-اهان...چرا انقد عصبانیی حالا؟

اخمی کرد و به دریاخیره شد.

شایان-میخواد منم برم اونجا ولی من خوشم نمیاد، دوست دارم ایران باشم.سر همین قضیه بحث می کردیم.

فقط به گفتن اهانی اکتفا کردم.

خورشید دیگه طلوع کرده بود که با صدای پایی به سمت چپم نگاه کردم.

romangram.com | @romangram_com