#ملورین_پارت_95
با ناراحتیی که از چهره ام مشهود بود به زمین خیره شدم.
-همش تقصیر منه...نباید کنجکاوی می کردم، این همه سال ندونستم چرا همه یه دفعه مردن و تنهام گذاشتن الان هم مثل همون موقع.
اشکی که توی چشم هام حلقه زده بود روی فرش چکید.آبدیس دستش رو روی چونه ام گذاشت و سرم رو بالا آورد.
-اینجوری نگو، مطمعن باش ما تا اخرش کنارتیم ...نمیدونم چجوری ولی عمرا تنهات بذاریم.
حرف هاش نور امیدی به قلب خستم می تابوند.
یهو آرمیس یه بشکنی زد و با ذوق گفت:-فهمیدم.
بعد رو به من کرد و ادامه داد.
آرمیس-ملورین یادته یه بار مامان ازت پرسید که پدرت حتی دوست نزدیکی نداشته که بتونه پشتوانت باشه؟ و توگفتی که صمیمی ترین دوست پدرت همون سال رفته خارج از کشور واسه همیشه و تو زیاد ازشون چیزی یادت نمیاد؟
-اره یادمه...چرا اینا رو میگی؟
آرمیس-همه ما میدونم که مامان خیلی تورو دوست داره وهمیشه ازت حمایت میکنه.
میتونیم بهش بگیم اون دوست پدرت حالا برگشته ایران و میخواد یک ماه بیاد ویلای شمال پیش تو...از اونجایی که تو زیاد باهاشون آشنایی نداری و تنهایی مثلا از من و آبدیس میخوای که پیشت بمونیم.
آبدیس با خوشحالی دستاش رو بهم زد.
آبدیس-ایول همینه، واقعا عالیه ...مامان حتما قبول می کنه که ما پیشت بمونیم.
آرمیس-امیدوارم.
من واقعا مدیون این دونفر بودم.اگه نبودن نمیدونم تنهایی باید چیکار می کردم.
آرمیس به خاله مرجانه زنگ زد...اول خاله مخالفت می کرد ولی آرمیس انقدر پافشاری کرد که قبول کرد.
صبح روز بعد هوا هنوز گرگ و میش بود، از خواب پریده بودم ودیگه خوابم نمی برد.بلند شدم و تاپ و شلوارکم رو با یه تونیک کرم رنگ و شلوار هم رنگش تنم کردم.شال خاکستری رنگم رو برداشتم و از اتاقم بیرون رفتم.
آروم جوری که بقیه بیدار نشن در اتاقم رو بستم و از پله ها پایین رفتم.
در ورودی روکه باز کردم سوز هوای سرد صورتم رو نوازش کرد و باعث شد یکم سردم بشه و بلرزم. سیوشرت آبدیس جلوی جاکفشی آویزون بود، برداشتمش و صندل هام رو پام کردم.
در رو به آرومی بستم و به سمت در کوچیک پشت ویلا راه افتادم.همینجوری که قدم می زدم سیوشرت رو تنم کردم.پشت ویلا که رسیدم صحنه ای که دیدم باعث شد هین بلندی بکشم و یک قدم به عقب برم.
romangram.com | @romangram_com