#ملورین_پارت_93
وسط درخت ها بهم رسید و مچ دستم رو گرفت. دستم رو با شدت کشیدم ولی مچ دستم رو ول نکرد.
اومد رو به روم ایستاد.
با عصبانیت گفتم:-ولم کن.
وهرام-معذرت میخوام عصبانی شدم.
دستم رو از دستش بیرون کشیدم.همینجوری که اشک هام روی گونه هام می غلطیدند شروع کردم به صحبت کردن.
-ولم کن...تو به چه حقی با من اینطوری رفتار می کنی ، فکر کردی کی هستی...چطور میتونی جلوی همه تحقیرم کنی...تو واقعا...
با قفل شدن لب هاش روی لب هام حرفم نصفه موند.
باورم نمی شد این وهرام بود که اینجوری با عطش من رو می بوسید.
بلاخره از جدا شد.از خجالت سرخ شده بودم و سرم رو پایین انداخته بودم.
چونم رو گرفت و سرم رو بالا آورد.تو چشم هام زل زد و با نوک انگشت هاش اشک هام رو پاک کرد.پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و با پشیمونی گفت:-ببخشید خانومی.
با صدای پایی ازش جدا شدم و به طرف در ورودی ساختمون رفتم.
توی دلم آشوب بود و هرلحضه صحنه ی چند دقیقه پیش توی ذهنم نقش می بست.
قلبم به طرز عجیبی تند می تپید.
بادوقلو ها جلوی لب تاب آرمیس نشسته بودیم و غرق توی فیلمی بودیم که آبدیس گذاشته بود.
فیلم درباره ی زنی بود که از چندتا بچه ی عجیب نگهداری می کرد و هی زمان رو به عقب برمی گردوند.
آبدیس از وقتی عمورضا و پسرا رفته بودن همش تو فکر بود و گه گاهی یه لبخند کم رنگ روی لبش نقش می بست.
با صدای زنگ گوشی آرمیس، آرمیس فورا بلند شد و به سمت مبل رفت و گوشیش رو از روش برداشت.نگاهی به صحفه ی روشن گوشیش انداخت و با استرس به آبدیس زل زد.
آرمیس-مامانه چیکار کنم.
گوشی رو از دست آرمیس گرفتم، انگشت اشارم رو به معنی سکوت جلوی بینی م گرفتم ، دکمه پاسخ رو لمس کردم و روی حالت بلندگو گذاشتم.
-سلام خاله مرجانه
romangram.com | @romangram_com