#ملورین_پارت_92


عمورضا-چون اون زیر دفینه وجود داره حتما هم چیزای با ارزش زیادی هم هست...بودن کسایی که قبر این افراد رو میشکافتند و اجناس گرون قیمت رو می دزدیدند یا حتی جنگ و خیلی چیزای دیگه باعث می شده اینجوری اینجا رو تله گذاری وایمن کنن.

شایان-بهتره فعلا بریم تا فردا یک کاری برای اینجا بکنیم.

عمورضا-بله اینجوری بهتره.

با کمک شایان از گودال بالا رفتیم.

*آبدیس*

.

.

مدتی بود که حس می کردم وهرام رفتارش باهام عوض شده...حمایت هاش اونم توی این وضعیت سخت، واقعا برام دلگرمی بود.

به همرا عمو رضا و بقیه جلوی در ایستاده بودیم. از چیزی که قرار بود ببینم به شدت می ترسیدم به طوری که ناخوداکاه بازوی وهرام رو چنگ زدم.برگشت بهم نگاه کرد و لبخند اطمینان بخشی زد که به خودم اومدم و بازوش رو ول کردم.دستم رو توی دست های گرمش گرفت و باعث شد کمی از استرس درونم کم بشه.

با باز شدن در با تعجب بع تونل زل زدم.تا حالا چیزی مثل این ندیده بودم.

ناخوداگاه از سر کنجکاوی خواستم قدمی به داخل تونل بذارم که بازوم به شدت کشیده شد و توی جای گرمی فرو رفتم.

عطر بی نظیرش مثل همیشه هوش از سرم می انداخت. سرم رو با تعجب بالا آوردم و با اخم غلیظ وهرام روبه رو شدم.

با خشم و اخمی که برام نا آشنا بود با حرص و عصبانیت توی چشم هام زل زد و گفت:-دیگه حق نداری کاری رو سرخود انجام بدی...فریاد زد:-فهمیدی!

به چشم های خشمگینش که نگاه کردم، نمیدونم چرا اما غم توی دلم خونه کرد و تک تک سلول های قلبم رو سوزوند.

اشک توی چشم هام حلقه زد و قطره اشک مزاحمی راه خودش رو پیدا کرد و روی گونه ام رَوون شد.پشیمونی رو به وضوح توی چشم هاش دیدم ولی پشیمونیش به چه دردم می خورد.

به سختی خودم رو از دست های مردونش جدا کردم و از گودال بالا رفتم.

به سمت پشت ویلا دویدم، اشک هام خود به خود روی گونه ام می چکیدند.

شاید انتظار این رفتار رو از مردی که داشت کم کم تمام قلب و وجودم رو تسخیر می کرد نداشتم.

صداش رو پشت سرم می شنیدم.

وهرام با نفس نفس-آبدیس صبر کن.

romangram.com | @romangram_com