#ملورین_پارت_91
یه توتل بزرگ عرضش تقریبا سه متر بود. یه گوی بزرگ سنگ درست وسط تونل بود، انقدر بزرگ بود که به هیچ عنوان نمی شد پشتش رو دید.هیچ راهی برای رفتن به اون طرف گوی سنگی نبود.
آبدیس خواست یک قدم به داخل تونل برداره که با واکنش خیلی سریع وهرام رو به رو شد.
وهرام به شدت بازوی آبدیس رو کشید و آبدیس تقریبا توی بغلش پرت شد.
وهرام با ابروهای گره خورده و خشمی که تاحالا هیچوقت ، هیچ کدوممون ازش ندیده بودیم به صورت آرمیس زل زد و گفت:-دیگه حق نداری هیچوقت کاری رو سر خود انجام بدی ...و بعد با فریاد ادامه داد:-فهمیدی؟
اشک توی چشم های آبدیس حلقه زد، قطره اشکی روی گونش کشید و خیلی سریع از گودال بالا رفت...وهرام عصبی دستی توی موهای آشفته و خاکیش کشید و فورا بیرون رفت.
خواستم دنبالشون برم که دستی روی شونم نشست.برگشتم، عمورضا بود.
عمورضا-بهتره فعلا تنهاشون بذاریم.
با آکراه سرم رو تکون دادم.
آرمیس برای اینکه جو سنگین، حاکم بینمون رو از بین ببره رو به عمورضا کرد و پرسید.
آرمیس-حالا باید چیکار کنیم؟نمیتونیم دستگاهی بیاریم و سنگ رو بشکنیم؟
عمورضا متفکر چونه اش رو خاروند، به گوشه ای زل زد و گفت:-امکان نداره...یعنی الان نه.
-منظورتون رو نمیفهمم عمورضا .
آبدیس هم به تایید حرف من سرش رو تکون داد وگفت:-منم منظورتون رو نفهمیدم.
شایان نزدیک دهنه ی تونل زانو زد و گفت-اینجا رو ببینین!
من و آرمیس کنارش زانو زدیم و به جایی که اشاره کرد نگاه کردیم.
از دهنه تونل تا داخل تونل به اندازه ی تقریبا یک وجب شاید کمتر خالی بود.
شایان-این یه اهرمه...اگه پاتون رو توی تونل بذارین،اون سنگ توپی مانند بر اثر تکون خوردن کف تونل که به خاطر وزن ما اتفاق افتاده، با سرعت زیاد به سمتمون قل میخوره و لهمون میکنه.
آرمیس-وای خدای من، چقدر وحشتناک
عمورضا-همین طوره...سبک ترین چیزی حتی میتونه تعادلش رو به هم بزنه.
-چرا این تله ها رو ساختن؟
romangram.com | @romangram_com