#ملورین_پارت_90
با تعجب بهش نگاه کردم که دستاش رو عقب کشید و توی چشمام زل زد و گفت:-پشت گوشی انقد آشفته بودی که صدای من و وهرام رو تشخیص ندادی...
حق با شایان بود اصلا متوجه نبودم.
به همه سلام کردم و به طرف عمورضا رفتم و نامه و گل سنگی رو به طرفش گرفتم.
با دیدن گل چشماش درخشید و برق خوشحالی رو کاملا می شد از چشم هاش خوند.
نامه رو باز کرد و زیر لب اما جوری که ما هم بشنویم شروع کرد به خوندن.
وهرام با چهره ای رنگ پریده و متعجب به عمورضا زل زد و گفت:-این ماجرا فراتر از اون چیزیه که ما فکر می کردیم.
عمورضا دستی به ریش کوتاهش کشید و به گوشه ای زل زد-همینطوره...اما بعد به ما نگاه کرد و ادامه داد:-اما، ما این کار رو شروع کردیم ونمیتونیم همینجوری رهاش کنیم.
شایان-بهتره الان اول اون در رو باز کنیم.
وهرام به تایید حرف شایان سرش رو تکون داد.
عمورضا-باشه بریم.
از خونه بیرون رفتیم و به طرف باغ راه افتادیم. به آسمون خیره شدم، پر بود از ابرهای خاکستری که هر لحظه تیره تر و تیره تر می شد و میخواست خشمش رو با تمام توام نشون بده...طولی نکشید که آسمان غرشی عصبی سر داد و شروع کرد به باریدن...
حاضرم قسم بخورم که تا یک ساعت پیش آسمون آفتابی بود. این بارش ناگهانی عجیب بود.
به گوال عمیق رسیدم و همگی به سختی ازش پایین رفتیم.
جلوی در ایستاده بودیم و هرلحظه منتظر بودیم عمو رضا در رو باز کنه.
ترس توی چهره ی تک تکمون به خوبی دیده می شد.
آبدیس که کنار وهرام ایستاده بود، بازوی وهرام رو چنگ زد و ترسیده بهش زل زد.
وهرام لبخندی زد و دست های آبدیس رو توی دستاش گرفت.
عمورضا نگاهی به گل انداخت و بعد به آرومی سرجاش گذاشتش و یک قدم عقب اومد.
لحظه ای بیشتر طول نکشید که از دوتا سوراخ کوچیک گل که اصلا من بهشون توجه نکرده بودم، یه مایع سبز رنگ غلیظ شروع به بیرون اومدن کرد و قطره قطره روی زمین چکید.در به آرومی تکونی خورد، به حالت کشویی چرخید و کنار رفت.
به تونل طویل رو به روم که نگاه کردم با تعجب و چشمای گشاد شده چند بار پلک زدم و با دقت نگاه کردم.
romangram.com | @romangram_com