#ملورین_پارت_89


دوستدار همیشگیت مامانی... »

قطره اشک های مزاحم رو یکی یکی پس زدم و با تعجب یک بار دیگه متن این نامه ی عجیب رو مرور کردم.

دوقلوها هم با تعجب به نامه زل زده بودند.

نامه و گل سنگی بزرگ رو توی دستم گرفتم و به سمت اتاقم رفتم.دوقلو ها هم پشت سرم اومدن.

موبایلم رو برداشتم و با هق هق شماره ی وهرام رو گرفتم.

با بوق دوم خواب آلود جواب داد.

وهرام-بله

سعی کردم صدام نلرزه که زیاد موفق نشدم.

-وهرام یه چیزی پیدا کردم همین الان.





تن صداش جدی تر شد.

-صدات چرا گرفته ملورین چی شده؟

-فقط بیا...وبدون هیچ حرف دیگه ای قطع کردم.

با صدای در اتاقم هر سه نفرمون از افکار مشوشمون بیرون اومدیم.

بلند گفتم:-بفرمایید.

ماهرخ دراتاق رو به آرومی باز کرد، سرش رو توی اتاق آورد وگفت:-ملورین، آقای سعیدی، وهرام و شایان اومدن...

بلند شدم، سنگ و نامه رو برداشتک و همراه دوقلو ها بیرون رفتیم.

عمورضا و وهرام روی مبل نشسته بودند ولی شایان آشفته توی موهاش دست می کشید و قدم می زد.با دیدن من به سمتم اومد و شونه هام رو گرفت و تکونم داد.

شایان با نگرانی-حالت خوبه ملورین؟

romangram.com | @romangram_com