#ملورین_پارت_9


هنوز با تعجب بهم نگاه می کرد.

آرمیس با چشم بهم اشاره کرد که بگو.

چشمکی بهش زدم و دستامو دور گردن ماهرخ قفل کردم.

و با چهره ی مظلومانه ای بهش نگاه کردم.

-ماهرخ جونم

ماهرخ - بگو ببینم باز چی میخوای ؟ وقتی چشمان این حالتی میشه٬ یه چیزی میخوای.

لبخندم پررنگ تر شد.

-ما میخوایم بریم شمال.

ماهرخ- باشه دخترم.

-ولی من کلید ویلا رو میخوام٬ میخوایم بریم اونجا...

شوکه نگام کرد. دستام رو از دور گردنش باز کرد و همین جوری که به سمت آشپزخونه می رفت گفت- نه ملورین نمیشه.

رفتم رو پیشخوان نشستم.

به آبدیس و آرمیس اشاره کردم برن تو اتاقم و روم رو به ماهرخ کردم.

-خواهش می کنم ماهرخ٬ اخه تا کی میتونم وارد اون ویلا نشم؟اونجا ملک منه.

ماهرخ که مشغول آشپزی بود٬ قاشق چوبی توی دستش رو توی ظرف کنار گاز گذاشت٬ درقابلمه رو گذاشت و به سمت من برگشت.

ابروهاش توی هم گره خورده بود.

ماهرخ- ملورین تو ای همه اموال و املاک داری. احتیاجی به اون ویلا نداری.

حیف وصیت پدر بزرگت بوده که اونجا رو نفروشی وگرنه وقتی خیلی بچه بودی این کار رو می کردم.

نفس عمیقی کشید و ادامه داد- ببین ملورین تو هر وقت که بخوای میتونی من رو از خونت بندازی بیرون به خاطر بعضی حرف هام ولی من به جای فرزند نداشته خودم بزرگت کردم٬ به خدا قسم

که اگه موندم و بزرگت کردم فقط برای این بود که دوستت داشتم. من خیر و صلاحت رو میخوام عزیزم.

romangram.com | @romangram_com