#ملورین_پارت_8


با لبخند تلخی بهش نگاه کردم.

-مهم نیست ابجی جونم٬ چند روزه٬ اشکالی نداره

آرمیس-ولی ماهرخ اجازه نمی ده٬فکر نکنم حتی کلید رو بهت بده.

دنده رو عوض کردم وپام رو روی گاز فشردم.

-اون با من.

از ماشین پیاده شدیم.

داشتم به سمت در ورودی خونه می رفتم که آرمیس مچ دستم رو گرفت.

برگشتم توی چشم های مهربونش نگاه کردم.

لبخند تلخی زد.

آرمیس- می دونم که اون ویلا آزارت میده و دوست نداری بری اونجا٬ خواستم بگم ما مجبور نیستیم بریم.

دستاش رو تو دستام گرفتم و لبخند تحویلش دادم.

- بلاخره باید با این واقعیت کنار بیام آرمیس.

آبدیس اومد جلو و ادای من رو در آورد وگفت- باید با این واقعیت کنار بیام... با صدای خودش ادامه داد-خوبه خوبه حالا نمیخواد فیلم هندیش کنین .

زدیم زیر خنده.

خنده کنان در ورودی رو باز کردم.

ماهرخ چند تا لباس توی دستش بود و داشت از پله های مارپیچ به آرومی پایین می اومد.

با تعجب بهم نگاه کرد و قدم هاش رو سریع کرد.

به طرفش رفتم.

ماهرخ-ملورین جان مگه کلاس نداشتی عزیزم؟

- نه کنسل شد.

romangram.com | @romangram_com