#ملورین_پارت_7


حالا حالا ها که کلاس نداریم تا هفته دیگه بریم شمال.

آبدیس-ایول عالیه پوکیدیم بس که تو خونه بودیم.

منم موافقت کردم و به سمت خونه روندم.

نزدیک خونه بودیم که آبدیس زنگ زد به خاله مرجانه.

آبدیس-سلام مامان

آبدیس-نه کلاس کنسل شده

و چشمکی به من زد.

آبدیس-مامان میشه ما بریم شمال٬ ویلا؟

یهو اخماش رو به شدت توهم کرد.

با حرص پاشو کف ماشین کوبید.و اه یواشی گفت.

-به خدا پوکیدیم تو خونه...

آبدیس با ناراحتی-بیخیال مامان اینم شانس ماهاست دیگه...

آبدیس-باشه خداحافظ

-چی شد ؟

آبدیس- آرمین (داداش آرمیس و آبدیس)و نامزدش صبح رفتن ویلا.

آرمیس با حرص به بیرون نگاه کرد.

نمی تونستم دوستام رو ناراحت ببینم ٬ اونا همه چیزی بودن که داشتم.دوست٬ خواهر٬خانواده. برام همه چیز بودن. من خانواده ای نداشتم و دوستای گلم از هسچ چیز برام کم نذاشته بودن.

-میریم ویلای پدربزرگ...

آبدیس با تعجب بهم نگاه کرد

آبدیس-ولی ملورین٬ تو از اونجا متنفری

romangram.com | @romangram_com