#ملورین_پارت_87


یه کشو درست قسمت پایینی جعبه بود.دستم رو روش کشیدم یه گل پنج پر طلایی رنگ برجسته ای که نیمه بود. روی کشو بود که به شدت برام آشنا بود.

آرمیس-بازش کن ببینیم چیه...مردم از فضولی!

بهش نگاه کردم و سرم رو تکون دادم.

-باشه.

سعی کردم کشو رو بکشم اما هرکاری کردم نشد.

آبدیس-اینجا رو نگاه کنین این کلید داره احتمالا قفله.

راست می گفت درش قفل بود.

آرمیس با تعجب دستش رو روی گل کوچیک و برجسته ی کشو کشید و گفت:-ملورین این شبیه اون گردنبدت نیست؟

حق با آرمیس بود، چرا خودم نفهمیدم.باورم نمی شد.

-صبرکنین الان میام.

به سمت اتاقم دویدم و گردنبندم رو از روی میز آرایش برداشتم و بهش نگاه کردم.

صدای مادربزرگ هنوز هم توی سرم بود.اخرین حرفی که بهم زد و هیچوقت درکش نکردم...

«ملورین این گردنبند رو هیچوقت از خودت جدا نکن، جواب تمام سوالات رو ازاین بخواه»

همه چیز یادم اومد.

بعد از گفتن این جمله من رو همراه ماهرخ به بیرون ویلا فرستاد تا بریم پارک و وقتی برگشتیم اون اتفاق شوم بود که زندگیم رو به آتیش کشید.

با گردنبند به اتاق مادربزرگ برگشتم.

دوقلوها مشغول دیدن زیورالات مادربزرگ بودند و با ذوق زیرو روشون می کردند.روی تخت نشستم و جعبه رو روی پام گذاشتم، گردنبندم رو کنار گا روی کشو گذاشتم و گردنبندم رو کنار اون گذاشتم. با کمال تعجب گل روی جعبه رو کامل کرد، مثل آهنربا هم دیگه رو جذب می کردند.

دستم رو روی گل کامل شده گذاشتم.برجستگی وسط گل تکون می خورد.آروم به سمت داخل فشارش دادم که تکونی خورد و به حالت کشویی کنار رفت.زیرش یه کلید کوچیک بود.

آبدیس-خیلی جالبه!

-اوهوم.

romangram.com | @romangram_com