#ملورین_پارت_85


عمورضا و پسرا خداحافظی کردند و رفتن. بعد از خوردن نهار با دوقلو ها رغتیم طبقه ی بالا...

آبدیس متفکرانه-ملورین اون سه تا اتاق چیه؟ درشون بستس.

-یکی اتاق پدربزرگ و مادربزرگمه، یکی دیگه اتاق کار پدربزرگ...با دست به در بزرگ ته سالن اشاره کردم...اونم کتابخونه.

آرمیس-چرا درشون بستس؟

-بعد از مرگشون در اون اتاق ها بسته شد و کلیداش هم دست ماهرخه.

دوست داشتم یه بار دیگه اون اتاق ها رو ببینم، فکری به سرم زد.

-صبرکنین الان میام.

به سمت پله ها دویدم و از پله ها پایین رفتم. ماهرخ توی آشپزخونه بود.

ازش کلید رو خواستم اول می گفت نه اونجا کثیفه چند ساله در اون اتاق ها باز نشده ولی وقتی پافشاری من رو دید، کلید اتاق ها رو بهم داد.

روبه روی در کتابخونه ایستاده بودم ، کلید رو توی درچرخوندم و در با صدای قیژی باز شد.در رو به آرومی هل دادم و وارد شدیم.

چندین قفسه پر از کتاب های قدیمی که پر از خاک بودن، خاک روی قغسه و کتاب ها رنگشون رو نشون نمی داد.

یه پنجره ی بزرگ قدی سمت راست بود که کنارش یه میز و صندلی گذاشته بودن و سمت چپ هم یه مبل سه نفره ی راحتی به رنگ طلایی بود.

یادمه اون وقت ها مادربزرگ روی مبل می نشست من سرم رو روی پاهاش میذاشتم و اون برام داستان های شاهنامه رو میخوند.

با اینکه فقط۶سال داشتم، با اشتیاق به اون داستان هایی که از کلمه های دشوار پرمعنی تشکیل شده بودند گوش میداد.کلمه های اهنگینی که نوازش وار به روحم حس دوست داشتنی تزریق می کردند. هراز گاهی با سوال های زیادم مادربزرگ رو سوال پیچ می کردم ولی اون هربار با محبت بی دریغش جواب تک تک سوال هام رو می داد.

آرمیس که عاشق کتاب بود به سمت قفسه ها رفت و یه کتاب رو ار بین انبوه کتاب ها بیرون کشید و خاک روش رو فوت کرد.

آبدیس هم گوشه ای ایستاده بود.

آرمیس-ملورین میشه این کتاب رو بردارم بخونم؟

-البته، به ماهرخ میگم اینجا رو تمیز کنه و درش باز باشه هر کتابی رو که خواستی بخون.

از کتابخونه بیرون اومدیم. به سمت در اتاق خواب پدربزرگ و مادربزرگ رفتم و درش رو باز کردم.

اول از همه دکور جالب و سراسر آبی رنگ اتاق بود که نظر هرکسی رو جلب می کرد.

romangram.com | @romangram_com