#ملورین_پارت_84


با چشم های گشاد شده بهش زل زده بودم.وقتی متوجه نگاهم شد بدون هیچ حرفی به سمت در چرخید ، دستگیره رو به سمت پایین کشید و من رو با دنیایی از تعجب تنها گذاشت.

درک حرف و کارش برام خیلی سخت بود.

سرم رو به اطراف چرخوندم و سعی کردم این اتفاق رو به کلی فراموش کنم ولی مگه می شد فراموش کرد!

بیرون رفتم و به سمت باغ راه افتادم.

دوقلوها هنوز خواب بودن ولی عمورضا و پسرا هنوز تازه اومده بودن.

سعی کردم زیاد با شایان چشم تو چشم نشم.

کم کم دوقلو هاهم اومدن و شروع به کار کردیم تقریبا بعد از نیم ساعت با فریاد بلند وهرام سطل توی دستم رو ذوی زمین انداختم و به سمتشون دویدم.

وهرام با صدای بلند فریاد مانند:-

رسیدیم ، رسیدیم.

با کمک عمو رضا منم مثل بقیه وارد گودال بزرگ شدم.

گودال بزرگی که به راحتی می شد توش ایستاد. به صحنه ی روبه روم زل زدم.

تاحالا تو کل عمرم همچین چیزی ندیده بودم، دوقلو ها هم مثل من با ذوق و تعجب خاصی نگاه می کردند.

چشمام رو محکم بستم و باز کردم و دوباره با دقت نگاه کردم.

یه در سنگی بزرگ به عرض حداقل دومتر و طول دونیم متر روبه رومون بود، گوشه ی سمت راست یه گل پنج پر حکاکی شده و گود بود.

عمو رضا جلو رفت ودستش رو روی در کشید.با ابروهای توی هم گره خورده به سمت ماچرخید، رو به وهرام کرد و با ناراحتیی که از چشماش معلوم بود گفت-تا وقتی کلیدش نباشه نمیتونیم در رو باز کنیم...ولی کلیدش کجاست؟

وهرام نا امید اخمی کرد و سرش رو به اطراف چرخوند.

وهرام-نمیدونم،واقعا فکر اینجاش رو نکرده بودم.

همگی نا امید از اون گودال عمیق و بزرگ بیرون اومدیم.

عمورضا با چهره ای که خستگی انگار توش چندین برابر شده بود رو به من کرد و ناامیدانه گفت:-بهتره فعلا کار رو متوقف کنیم.

باورم نمی شد بعد از اون همه زحمت اینجوری به دری بسته بخوریم و نتونیم هیچ کاری بکنیم.

romangram.com | @romangram_com